موضوعات سایت
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آخرین مطالب ارسالی
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
مقالهي يازدهم
در علم امام عليه السلام، و اين كه حصولي يا حضوري است و در آن چند فصل وجود دارد. فصل اوّل در بين اصحاب ائمه و علماي امت از زمانهاي قديم در اين خصوص اختلافنظر وجود داشته و در زمان ما به وجود نيامده است. قبل از ورود به بررسي و تحقيق در مسأله، و ذكر دلايل دو طرف، سزاوار است مقدمهاي را در بيان ماهيّت علم، و اين كه از چه مقولهاي ميباشد از نظر بگذرانيم. حكماء در تعريف علم و تفسير آن خيلي اختلاف دارند، و هر كدام راه و روشي را انتخاب كرده است. * عدهاي اعتقاد دارند كه علم مانند زيبايي يا ملاحت است، و نميشود آن را تعريف كرد. * عدهاي ميگويند علم از مقولهي كيف است. * عدهاي قايل شدهاند كه، علم از مقولهي انفعال است. و در تعريف آن گفتهاند كه: علم حصول صورتي است كه ذهن آن راپذيرفته است * بعضي اعتقاد دارند كه علم از مقولهي اضافه است، و در تعريف آن اظهار داشتهاند كه، علم وابستگي نفس ناطقه به معلوم ذهني است. كساني كه گفتهاند: علم از مقولهي كيف است در بيان عقيدهي خود با هم اختلافاتي دارند، برخي بر اين عقيدهاند كه چيزهاي معلوم با حقايق خود به ذهن وارد ميشوند، برخي نيز عقيده دارند اشباح اشياء به ذهن وارد ميشوند. * بعضي ميگويند: علم صورتي است كه در عقل حاصل ميشود. * بعضي ميگويند: علم صورتِ عقلانيِ شيئ است. * بعضي اظهار داشتهاند: صفتي است كه ايجاب ميكند محل آن متمايز گردد، و نقيض نداشته باشد. اين تعريف، تعريف اغلب اهل اصول ميباشد. شيخ احمد احسايي رحمه الله عليه علم را به سايهي ملكوتي ذهني تعريف كرده است.. ما در صدد نيستيم كه تمامي عقايد را در اين باره بياوريم، و آنها را تفصيل دهيم، و صحيح و سقيم را از هم متمايز كنيم، زيرا كار طولاني، ملالتآور و كسالت زا ميباشد. اگر در اين جا به اثبات آن چه بر حق است بپردازيم، آراء ديگر، خود به خود تضعيف شده و از دور خارج ميگردند. بهترين قولها و صحيحترين آنها اين است كه در تعريف علم بگوئيم: عبارت است از حضور معلوم، در نزد عالم، و معلوم از هر نوعي و از هر قبيل بوده باشد علم نيز با همان اسم ناميده ميشود، اگر از اسرار و پنهانيها باشد علم غيبي نام دارد، و اگر به وسيلهي حواس ظاهري درك شود، علم ظاهري نام دارد، اگر با اسباب ظاهري درك شود علم كسبي است، و در غير اين صورت لدنّي، اگر معلوم دربارهي خداي تعالي باشد علم الهي است، و اگر دربارهي خلق باشد علم خلقي است، اگر مربوط به صورت باشد علم صوري، و اگر به معني مربوط شود علم معني نام دارد. اگر علم، مجرد از صورت و معني باشد، مانند ادراكات فؤاد، علم حقيقي است. گرچه علم، با نام معلوم خود، ناميده ميشود اما تعددي در آن وجود ندارد مگر به اعتبار معلوم و اختلاف آن، كه به اسم متعلق خود ناميده ميشود. چنان كه گفتيم علم، حضور معلوم است در نزد عالم.« ميگوئيم: » * فرقي بين علم و معلوم نيست مگر به اعتبار حضور و حاضر. * علم به وجود معلوم قائم است نه به وجود عالم، مثل ضرب كه به مضروب قائم است نه به ضارب. * علم عين معلوم است، پس حضور معلوم در نزد تو، عين علم تست با خودش به خودش و نه باچيز ديگر. زيرا اگر علم تو به يك شيئي، با خود همان شيئي نباشد ناگزير بايد با ذات تو يا با فعل تو بوده باشد، كه به وضوح هر دو باطلند. زيرا اگر با ذات خود عالم با شي، لازم ميشود هميشه به آن عالم باشي، چون از صفات ذاتيهي تو ميباشد، و اگر با فعل خود عالم باشي، لازم ميآيد بتواني وقتي نزد تست و آن را ميبيني اگر بخواهي عالم نشوي. زيرا فعل از امور اختياري تو ميباشد، و اين نيز باطل است چون به محض اين كه نزد تو حاضر شد و آن را ديدي، بدون هيچ وقفهاي آن را ميداني، و علم تو به هيچ چيزي بستگي ندارد پس ثابت شد كه علم به يك چيز با خود همان چيز است، يعني با حضور آن شيئي و نه با چيز ديگر. چنان كه در مقالهي هفتم تفصيل داديم و ميتوانيم به آن جا مراجعه كنيم. * شيئي معلوم، يا عين شيئ خارجي است يا صورت آن شيئ، كه در ذهن ما نقش ميبندد. اگر عين شيئ خارجي باشد، علم ما به آن به اين خواهد بود كه عين آن نزد ما حاضر باشد، و حاضر بودن عين آن در نزد ما، عين علم ما به آن خواهد بود. و اگر معلوم، صورت شيئ باشد، علم ما به آن، حضور صورت آن در نزد ما خواهد بود، كه در ذهن ما حين حضور آن نقش بسته است نه عين خارجي آن. زيرا پس از غيبتِ عينِ خارجي ( مثلاً زيد )، حالاتي مثل مرض، مرگ، خواب، ايستادن، نشستن و غيره عارض آن ميشود كه ما از آنها مطلع نميشويم و آنها را نميدانيم، اگر معلوم ما عين خارجي باشد، واجب ميشود به آن حالات علم پيدا كنيم. براي اين كه علم با معلوم تطبيق ميكند، و ما ميدانيم كه علم ما به او با همين صورتي است كه در ذهن از او داريم، و او را با آن صورت ديدهايم كه در حضور ما بود، و نه با غير آن، اين صورت كه نزد ما است قطعاً تغيير نمييابد، پس ظاهر شد كه معلوم، خواه عين خارجي باشد، و خواه صورت نقش بسته، فرقي نكرده بنابراين علم، عبارت است از حضور معلوم در نزد عالم. و روشن گرديد كساني كه علم را به حضوري و حصولي تقسيم كرده اند خيلي از مطلب دور شدهاند، و از بديهيات غفلت كردهاند، زيرا در تعريف حصولي گفتهاند صورتي است كه در ذهن حاصل شده است. و ما هم گفتيم كه علم همان صورتي است كه در ذهن حاصل شده وقتي كه با حضور خودش در ذهن ظاهر شده است. و گفتهاند علم حضوري، حضور عين خارجي در نزد تو ميباشد ما هم ميگوئيم حضور خارجي و حصول آن در نزد تو، پس فرقي در بين اين دو نيست مگر اين كه بين علم و معلوم فرقي بگذاريم، و بگوئيم كه علم صورت ذهني است، و معلوم عين خارجي. و اين تعريف چنان كه گفتيم نادرست است زيرا گفتيم كه معلوم، درنبودن عين خارجي همان تصويري است كه در ذهن نقش بسته است، به همان صورتي كه با او روبرو شده بوديم و نه غير آن، بنابراين فرق گذاشتن بين آنها از جهت حضور عين خارجي در نزد عالم و حصول صورت آن در ذهن او، فرقي است كه ثمره و حاصلي ندارد. زيرا خواه معلوم عين خارجي باشد و خواه صورت ذهني ميتوان گفت كه در نزد عالم حاصل است، پس تغيير دادن عبارت نميتواند سبب فرق، و باعث نزاع گردد، و قيل و قال را زياد كند، چنان كه مرحوم فاضل اين نزاع را علم كرده است. خلاصه وقتي ظاهر و آشكار شد كه علم عبارت است از حضور معلوم در نزد عالم، در ادامهي بحث ميگوئيم: علم ائمه عليهم السلام به اشياء گرچه راههاي گوناگوني دارد مانند گزارش فرشتگان، علم جفر، مصحف حضرت فاطمه، علم نجوم، و غير آنها كه در اخبار صحيح اشاره شده است. الا اين كه افضل و قدرتمندترين راه در علم آنها به طريق حضور اشياء در پيشگاه ايشان و به نوع احاطه ميباشد. و نزديكترين راه اثبات اين موضوع از پنج راه است: راه اوّل: اين است كه ايشان محلها و ظرفهاي مشيت خدا و زبانهاي اراده و مترجمان وحي او هستند. راه دوّم: اين است كه ايشان گواهان تمامي موجودات هستي ميباشند. راه سوّم: اين است كه خداي تعالي آنان را علت تمامي مخلوقات و سبب اعظم وجود آنها قرار داده است. راه چهارم: ايشان حجتهاي خدا در تمامي كايناتند، و حجت از محجوج خود غفلت نميكند، و محجوج هرگز از نظر او غايب نميماند. راه پنجم: اين است كه ايشان كتابهاي الهي و حامل كتاب او هستند. هر يك از اين موضوعات را در فصل خاصي موردبحث قرار خواهيم داد تا طالبين به آساني بتوانند آنها را مورد مطالعه قرار دهند. فصل دوّم شك و شبههاي نيست در اين كه اشياء چه كلي و چه جزيي، چه جوهر و عرض، چه ذات و چه صفت بدون مشيت الهي به وجود نميآيند چنان كه در خبر مشهور آمده است « خلق الله الاشياء بالمشيه و خلق المشيه بنفسها1» خدا همهي اشياء را به وسيلهي مشيت آفريده و مشيت را با خود آن به وجود آورده است. اسم جمعي كه با (ال) زينت يافته افادهي عموم ميكند، يعني كه خداي تعالي همهي اشياء را با مشيت خود آفريده است. و در خبر كافي از حضرت امام جعر صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: « لا يكون شيء في الارض و لا في السماء الا بهذه الخصال السبع بمشيه و اراده و قدر و قضاء و اذن و كتاب و اجل2» چيزي در روي زمين يا در آسمان به وجود نميآيد مگر با اين هفت خصلت، با مشيت، اراده، قدر، قضاء، اذن، كتاب و اجل. و باز در همان كافي از حضرت امام موسي بن جعفر، روايت شده كه فرمود: در آسمان و در زمين چيزي به وجود نميآيد مگر با اين هفت خصلت، قضاء، قدر، اراده، مشيت، كتاب، اجل و اذن و در ادامه فرموده است: فمن زعم غير هذا فقد كذب علي الله او ردّ علي الله عزوجل، يعني هركس غير اين را گمان كند در واقع به خدا دروغ بسته و يا بر خداي عزوجل رد كرده است.3 چنان كه ميبينيم اين خبرها به طور صريح، و به طريق حصر و عموم، دلالت دارند به اين كه، هيچ چيزي جز با فعل و مشيت خدا به وجود نميآيد. و شك نيست كه خبر صحيح ابن ابي عمیر، در كافي، از حضرت امام صادق عليه السلام، و اخبار ديگر به صراحت دلالت دارند كه مشيت مخلوق است عين عبارت آن حضرت اين است كه « المشيه محدثه 1» يعني مشيت مخلوق است. و معلوم است كه به نفس خود، تقوم ندارد بلكه تقوم او با محلي است كه با آن قايم شود و با آن ظهور كند. يا اين محل، ذات قديم باري تعالي است كه محال است ذات باري محل حوادث و ممكنات باشد يا محل آن مخلوقي است كه اشرف و اكمل و اقرب مخلوقات به خداي تعالي است، و با آن متناسب است كه، محل و ظرف آن شده است، و آن چه واضح و روشن است اين است كه، چنين محلي جز حقيقت مقدسهي محمديه صلي الله عليه و آله وسلم چيز ديگري نيست زيرا او اولين مخلوق است كه مشيت به ايجاد آن تعلق گرفته است، او اولين مخلوق الهي است، مخلوقي جلوتر از او به وجود نيامده است، و اخباري كه نقل ميكنيم با نداي بلند به اين موضوع گواهي ميدهند، مخالفت منكرين و مخالفين گذشته و حال ضرري به ما نميرساند. وجود مشيت و حقيقت مقدسهي محمديه مثل شكستن و شكسته شدن با هم به وجود آمدهاند، و هر يك از آن دو به نوع قيام تحقق با آن يكي قائم ميباشد. زيرا حقيقت مقدسهي محمديه، و قلوب حضرات معصومين عليهم السلام، محل و ظرف مشيت است به طوري كه در خبر كامل بن ابراهيم آمده است1، و حقيقت مقدسهي محمديه به نوع قيام صدور قايم به مشيت است، زيرا همه چيز از مشيت صادر شدهاند كه يكي هم حقيقت مقدسهي محمديه، است و حقيقت مقدسهي محمديه گرچه به خاطر صدور از مشيت، متأخر از آن است اما از نظر اين كه مقام آن، مقام عنوان و حكايت است در رتبه بر مشيت مقدم است. خلاصه چون حقيقت مقدسهي محمديه و قلوب ائمه عليهم السلام، محل و ظرف مشيتند گفتيم كه، تمامي چيزهايي كه مشيت به آنها تعلق ميگيرد به واسطهي ايشان ظاهر ميشود، و تمامي خواستههاي خداي تعالي از ايشان بروز ميكند، زيرا محل مشيتاند، و چيزي از مشيت ظاهر و صادر نميشود مگر از ايشان، به علت اين كه سبب اعظم و صراط اقومند. حضرت امام صادق عليه السلام در زيارت جدش حضرت امام حسين ميگويد:« اراده الرب في مقادير اموره تهبط اليكم و يصدر من بيوتكم الصادر لما فصل من احكام العباد2 » ارادهي خداي تعالي در مقدر كردن كارها بر شما فرود ميآيد، و از خانههاي شما صادر ميشود. مثال آن « و لله المثل الاعلي، » اين است كه تمام كارها حركتها و آثاري كه از تو صادر ميشود، از اعضاي تو مثل دستها، پاها، چشمها، گوشها، دهان و غيره ظاهر ميشود، همهي اينها از حركت جسد صادر ميگردند و به آن مستندند، و حركت جسد از حركت روح، و حركت روح از حركت قلب صادر ميشود، بنابراين محل صدور تمامي آثار و مركز ظهور احكام و خواستهها قلب است. هيچ چيزي از شخص صادر نميشود مگر با حركت قلب او، و حركت جسد از اعضاي ظاهري او صادر و ظاهر ميگردد. همين طور است حقيقت محمديه، كه محل مشيت الهي و زبان اراده و قلب و ظرف آن ميباشد، خداي تعالي هر چه را بخواهد و اراده كند از آن ظاهر و صادر ميكند، خواه بزرگ و خواه كوچك را از آن آشكار ميكند. هيچ موجودي در باغهاي مشيت الهي طعم هستي را نميچشد، مگر با آنان و از ايشان . از اين مقدمه معلوم شد كه ائمه عليهم السلام به تمامي عوالم، در تمامي دايرهي هستي احاطه دارند، زيرا با مشيت الهي به وجود آمده، و از خود ايشان ظاهر شده، و با ارادهي خداي تعالي خلق شده است، و از آنها ظاهر و آشكار گشته است و از همين جا لازم ميآيد به همهي عوالم، و آن چه در آنها وجود دارد علم داشته باشند. علم ايشان هم، به طور احاطه است و نه به نحو اخبار، چرا آنها را ندانند؟ يا چرا آنها از ايشان غايب باشند در حالي كه از ايشان صادر و به واسطهي ايشان ظاهر گشتهاند؟ چگونه همهي اشياء در حضور ايشان نباشند در صورتي كه با حركت قلب مبارك ايشان صادر شدهاند؟ و قلبهاي ايشان ظروف مشيت الهي است، چگونه ميشود علم ايشان حصولي باشد در صورتي كه به همهي آن اشياء احاطه دارند؟ و براي اين كه زبان ارادهي خداي سبحاناند، عوالم و هر آن چه در آنها وجود دارد، مانند سكهاي است كه در دست دارند. مگر اين كه جايز باشد غفلت كنند يا فراموش نمايند. و حاشا كه موالي بزرگوار ما چنين باشند، و آنها فراتر از اين مسائلند. خبري از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده كه معني آن چنين است: از آن حضرت سؤالاتي شد و حضرت بدون تأمل به همهي آنها جواب داد، سؤال كننده با تعجب از او پرسيد: در پاسخ دادن به اين سؤالات چگونه تأمل نكردي؟ حضرت فرمود: در دستت چند انگشت داري؟ جواب داد پنج انگشت دارم. فرمود: تأمل نكردي؟ او گفت نيازي به تأمل نداشتم. حضرت فرمود: اشياء در نزد ما همگي چنين حالتي دارند. آري چون هيچ چيزي به عرصهي وجود قدم نميگذارد، مگر از اين راه كه فعل خدا و مشيت او، به آن تعلق گيرد، و دلهاي پاك آنان ظرف مشيت ميباشد، و مشيت الهي به غير از اين دلهاي پاك در جاي ديگري نميگنجد به طوري كه در حديث آمده خداي تعالي فرموده است:« ما وسعني ارضي و لا سمائي بل وسعني قلب عبدي المؤمن1 » نه زمين و نه آسمان مرا در خود جاي دادند بلكه دل بندهي مؤمنم به من جاي داد. و بندهي حقيقي جز پيامبر و فرزندان او صلوات الله عليهم نيستند، گفتيم كه، ايشان احاطهي علمي دارند بر هر چيزي كه، مشيت الهي به آن تعلق گرفته، و به دايرهي هستي قدم نهاده و لباس وجود پوشيده است، از جوهر و عرض و ذات و صفت و كلي و جزيي. علم ايشان احاطهاي و حضوري و عيني و شهودي است نه اخباري و حصولي، در فصل بعد يادآوري خواهيم كرد كه علم حصولي كه همان صورت موجود در ذهن باشد در حق ايشان معني ندارد، زيرا محل و ظرف مشيت خدا هستند و هر چيزي با آن شيئ شده و در جهان هستي وارد شده است. فصل سوّم شك و شبههاي در اين باره وجود ندارد كه ائمهي معصومين عليهم السلام، شهداي جهان فانياند، چنان كه در زيارت جامعهي معروف وارد شده است. « شهداء دارالفناء، و شفعاء دارالبقاء » در اين هم شك نيست كه منظور از ( دارالفناء )، تمامي چيزها و كسانياند كه از ابتداء تا پايان جهان وجود خواهند داشت، بنابراين تمامي چيزهائي را شامل ميشود كه، ( در ظاهر ) جلوتر از ايشان بودهاند، يا در آينده خواهند بود، يا در زمان ايشان وجود دارند. و دوري ( زماني و مكاني ) مانعي از ديد ايشان نيست، زیرا چشمان ظاهري ايشان آن را درك ميكند كه عقول پيامبران درك نميكند چه برسد به ديگران. چون سابق بر اين گفتيم كه، انبياء عليهم السلام و عقول ايشان نيز، از شعاع نور اجساد مقدس محمد و آل محمد عليهم السلام آفريده شدهاند، و اثر هرچه هم ترقي كند، به مقام مؤثر نميرسد، و آن را درك نميكند. براي اين كه هيچ چيز از محدوده و دايرهي خود نميگذرد، و تنها همان را كه در دايرهي او وجود دارد، و از جنس و سنخ او است درك ميكند، و عقول انبياء وقتي از شعاع نور ايشان، و از فاضل طينتشان خلق شده باشد، اثر و فرع جسد آنان خواهد بود، با اين وضع چگونه درك ميكند آن را كه اجساد و چشمان ظاهري ايشان درك ميكند؟ آري دوري براي ديدن و نگاه كردن آنان حجاب نيست، و چگونه ميشود دوري حجاب باشد در صورتي كه خداي تعالي ديدن ايشان را با ديدن خودش در يك طراز قرار داده و فرموده است: « قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون1» بگو عمل كنيد عمل شما را خدا، پيامبر خدا و مؤمنان ميبينند. حضرت امام صادق در تفسير آيهي ياد شده ميفرمايد: « نحن المؤمنون1»= ما همان مؤمنان هستيم ( كه ميبينيم، ) چنان كه خداي تعالي اعمال مخلوقات را خواه ظاهر باشد و خواه پنهان، در زمانها و محدودهي آنها ميبيند، و چيزي از او پنهان نميماند، همينطور ائمهي اطهار سلام الله عليهم، اعمال خلايق را چه ظاهر باشد و چه پنهان، خواه جزئي باشد و خواه كلي، در زمانها و محدودهي آنها ميبينند، براي اين كه چشمان بيناي خدايند، و ديدنشان ديدن خدا ميباشد، ايشان چشم خدايند هركس ايشان را بشناسد مطمئن و آرام ميشود، چنان كه در زيارت هفتم آمده است: « و عينه التي من عرفها يطمئن2 » و چشمان خدا هستيد كه هركس آنها را بشناسد آرام و قرار می یابد. پس تمامي اشياء، در همهي حالات، گذشته، يا حال و آينده در حضور ايشان قرار دارند، صداي آنها را ميشنوند، و خود آنها را ميبينند، زماني كه به وجود ميآيند، آينده، حال و گذشته، و مقدم و مؤخر، نزد ايشان برابر است اشياء را پيش از وجود آنها، بعد از وجود آنها، و حين وجود آنها در مكانها و محدودهي خود ميبينند. چنان كه حضرت امام حسين عليه السلام،قتلگاه و مذبح و مدفن شريف خود را زماني كه ميخواست از مدينه بيرون برود، و هنوز واقعهي عاشوراء اتفاق نيفتاده بود، به جناب ام سلمه نشان داد، مرحوم مجلسي و صاحب مدينه المعاجز و ديگران آن را نقل كردهاند.3 و چنان كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وضع يزيد بن معاويه را به جابربن عبدالله اطلاع داد، قبل از اين كه به هلاكت برسد جايگاه او را در آتش نشان داد. در صحيفه الابرار، از ثاقب المناقب، از جابربن عبدالله انصاري، روايت شده كه، وقتي امام حسين تصميم گرفت به عراق برود، به خدمت او رفتم و به او گفتم: يابن رسول الله: تو فرزند رسول الله و يكي از نوادههاي او هستي، من صلاح را در آن ميبينم كه مصالحه كني چنان كه برادرت صلح كرد و موفق و كامياب بود. امام عليه السلام فرمود: اي جابر، برادرم به امر خدا و امر رسول خدا اين كار را انجام داد، و من نيز كارم را به دستور خدا و دستور پيامبرش انجام ميدهم، آيا ميخواهي همين حالا رسول خدا، امير مؤمنان و امام حسن را در اين باره به گواهي بطلبم؟ نگاه كردم ديدم درهاي آسمان باز شد، و رسول الله، علي و امام حسن عليهم السلام و جناب حمزه، جعفر و زيد فرود آمدند، و در زمين مستقر شدند، من با حال و ترس و وحشت بلند شدم، رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم به من فرمود: اي جابر، دربارهي حسن پيش از حسين به تو نگفتم مؤمن به شمار نخواهي آمد مگر اين كه به امر امامان خود تسليم شوي، و به ايشان اعتراضي نكني؟ ميخواهي جايگاه معاويه و جايگاه فرزندم حسين و جايگاه يزيد قاتل او را بر تو نشان دهم؟ گفتم آري يا رسول الله، پايش را بر زمين زد شكافته شد دريايي ظاهر شد شكافته شد زميني نمايان گرديد به همين ترتيب شكافت هفت زمين و هفت دريا ظاهر گرديد، در زير همه آتش را ديدم، وليد بن مغيره، ابوجهل، معاويه، يزيد و ديگر شياطين متمرد به زنجير بسته شده بودند، و بدترين اهل آتش بودند. پايان محل نياز.1 و چنان كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، در شب معراج اهل بهشت و نعمتهاي آنها را در بهشت، و اهل جهنم و عذاب شدن ايشان را در جهنم ديد، در صورتي كه به آن وارد نشده بودند، بلكه نبودند. و خلق نشده بودند. وقوع اين گونه كارها از ائمه عليهم السلام فراوان است، و آن كه اندكي از سخنان ايشان را مطالعه كرده اطلاع دارد. و بررسي اين مطلب جاي ديگري لازم دارد، و ما درصدد كار خود هستيم، و ميگوئيم: هر چيزي كه بر قلم ايجاد جاري شده و لباس هستي پوشيده موجود است، و در پيش ايشان حضور دارد، و آنان شاهد بر آنها هستند از اولين چيزي كه از فعل الهي صادر شده تا آخرين آنها. قرآن ميفرمايد:« و لا تعملون من عمل الا كنا عليكم شهودا2 » هيچ عملي را انجام نميدهيد مگر اين كه ما شاهدان بر شما هستيم. و اگر بخواهيم آيات و اخبار وارده دراين باره را نقل كنيم از موضوع كتاب خارج ميشويم، و كتاب كافي و جلد هفتم3بحار اين قسم از اخبار را جمعآوري كردهاند و در فصلهاي آتي به موقع نياز و به تدريج بعضي از آنها را ذكر ميكنيم. و اگر توضيح بيشتري را خواهانيد به آن چه مينويسم توجه فرمائيد و ذهن خود را متمركز كنيد و انصاف را پيشه نماييد. 1- شهادت در لغت به معني حضور است، شَهِدَهُ يعني او را ديد، اَشْهَدَهُ يعني او را حاضر ساخت، او را گواه گرفت، بر آن گواه شد. 2- فقهاء رضوان الله تعالي عليهم، در كتاب شهادات آوردهاند كه: صحت گواهي دو ركن دارد. يكي علم قطعي، و ديگري ديدن حضوري. يعني دو گونه شهادت دادن درست است، يكي اين كه شاهد از روي يقين، به موضوع علم برساند. و دومي اين كه شهادت او براساس رؤيت عياني باشد يعني كه خود ماجرا را به چشم ديده باشد. شك نيست كه شهادت علمي و يقيني، بر پايهي اخباري است كه انسان عادل آن را اظهار داشته، به نحوي كه با خبر دادن او يقين پيدا شده، يا بر پايهي اخباري است كه به حد تواتر رسيده است، يا ملائكه خبر دادهاند يا باد خبر آورده، چنان كه براي جناب سليمان چنين ميشد. و اخبار زيادي وارد شده دراين باره كه فرشتگان و پريان، براي ائمه عليهم السلام اخبار شب و روز را ميآوردند، مثل خبر عبدالله بن بكرارجايي و امثال وي. و دراين باره شك نميكند جز آدمي كه منكر وجدان باشد، و با آن چه عيان است مخالفت كند. اما گواهي نوع دوّم، شهادتي است كه بر مبناي حضور و ديدن شاهد و بدون واسطه، و بدون خبر دادن ديگري ميباشد، مانند اين كه در جلو چشمان خود كشته شدن كسي به دست ديگري را ببينيم، و در نزد قاضي آن چه را به چشم ديدهايم، به عنوان شهادت و اقامهي بيّنه اداء كنيم، و بگوييم شهادت ميدهم بر اين كه: ديدم فلان كس فلاني را به قتل رساند. و معلوم است كه شهادت مستند بر ديدن، از شهادتي كه مبتني بر علم باشد قويتر و كاملتر است، زيرا ديگري را ممكن است تكذيب كنيم، اما آن چه را كه خود با چشمانمان ديدهايم نميتوانيم انكار كنيم، و واضح است كه ائمهي معصومين عليهم السلام از همهي موجودات جهان هستي كاملترند، و وقتي ما آنها را با صفات مخلوقات توصيف كنيم، ضرورت دارد به عنوان فرد اكمل موجودات توصيف نمائيم، از اين جا معلوم ميشود شهادتي كه به عهدهي آنها است، شهادت بر مبناي ديدن عيني است، زيرا اين نوع شهادت كاملتر است، و چنين شهادتي را نميتوان تصور كرد، مگر اين كه بگوئيم: همهي اشياء، خواه كلي و جزيي، و خواه سري و عياني، خواه غيبي و شهودي در نزد آنان حاضر باشند، و نسبت به اشياء حتي لحظهاي غفلتي نكنند، از اين بيان ظاهر شد كه علم ائمه سلام الله عليهم به اشياء به لحاظ اين كه از جانب خداي تعالي شهداي بر خلقتند، علم حضوري و عياني است نه علم حصولي و التفاتي. چه زماني اشياء از نظر آنها غايب ميشود تا علم ايشان حصولي باشد؟ چه زمان آنها غفلت ميكنند كه بعد از آن به توجه و التفات احتياج پيدا نمايند؟. اشكال ديگري كه شهادت علمي دارد اين است كه. در حقيقت و واقع شهادت بر شهادت است، زيرا اين علم به واسطهي اخبار ديگران حاصل ميشود، امثال ملائكه و پريان و غير آنها، با اين حساب شهادت ائمه فرع بر شهادت ديگران خواهد بود، وفقهاء رضوان الله تعالي عليهم يادآوري كردهاند كه، شرط قبول شهادت بر شهادت زماني است كه حضور شاهد اصلي ممكن نشود يا مشقت ايجاد كند. در صورتي كه حضور شاهدان اصلي مثل ملائكه و جن و غيره به موقع لزوم در پيشگاه خداي تعالي و به هنگام احضار امكان دارد، نه براي حضور آنها عذري است و نه مشكلي ايجاد ميكند. بر اين اساس چه نيازي به شهادت ائمه عليهم السلام است؟ با اين كه شاهدان اصلي وجود دارند؟ و با اين حساب چگونه خداي تعالي ايشان را شهداء دارالفناء قرار داده است؟ چگونه از ايشان خواهد خواست كه بر اعمال خلايق شاهد باشند؟ كاملاً ظاهر است كه شهادت علمي، يعني شهادت بر شهادت، شهادتي اضطراري و ناچاري، است و موقعي به آن نياز است كه شهادت عياني ممكن نباشد. آري در جمع بين اخبار ميگوييم: ائمه عليهم السلام جامع هر دو شهادتند، يعني در عين حال كه اشياء و اشخاص را ميبينند، و از وضع آنها بالعيان مطلع ميشوند، براي اين كه اشياء در نزد ايشان حضور دارند. ملائكه و جن و غير آنها نيز، هميشه به عنوان اظهار خدمت و انجام مأموريت از جانب خدا، به موالي و ساداتشان اطلاع ميدهند، و همهي آن چه را كه در عرض شبانهروز در بين خلايق اتفاق ميافتد و از ايشان صادر ميشود گزارش ميدهند، و به اين نحو اخباري را كه دلالت بر خبررساني ملائكه و غيره دارند با اخباري كه دلالت ميكنند خود آن حضرات عليهم السلام، اشياء را بالعيان ميبينند و مشاهده ميكنند جمع ميكنيم، مثل اخباري كه دلالت دارند تمامي عوالم در پيش ائمه مثل درهمي است كه در دست يكي از ما قرار دارد، و هر طوري بخواهيم آن را ميگردانيم. عبدالله بن بكر ارجايي از امام صادق روايت ميكند كه، به امام عليه السلام گفتم: فدايت شوم آيا امام بين مشرق و مغرب را ميبيند؟ فرمود: اي فرزند بكر، چگونه حجت ميشود به آنچه در ما بين شرق و غرب قرار دارد و حال آن كه آنها را نميبيند؟ و براي آنها فرمان نميراند؟ چگونه ميتواند حجت باشد براي جمعي كه غايبند، و او بر آنان اقتداري ندارد، و آنها بر وي قدرت ندارند؟ چگونه ميتواند از جانب خداي تعالي فيض برساند و شاهد بر خلق باشد، ولي ايشان را نبيند؟ چگونه ميشود بر آنان حجت باشد در صورتي كه از آنان محجوب است؟ و بين خلق و بين او مانعي باشد كه ( نتواند ) به امر خدايش در خصوص آنها قيام كند، در صورتي كه خداي تعالي ميفرمايد:« و ما ارسلناك الا كافه للناس1 » ما تو را رسول قرار نداديم مگر براي همهي مردم، يعني كساني كه در روي زمين قرار دارند تا پايان خبر2. ميتوان گفت بين اخبار دوگانه به هيچ وجه منافاتي وجود ندارد، زيرا علم ائمه منحصر به شهادت به يكي از دو طريق نيست، بلكه هر كدام از اين اخبار، به زبان مخصوصي اعلام ميكند كه: شهادت ايشان عليهم السلام، بر تمامي اشياء هستي به هر دو طريق ميباشد. هيچ منافاتي در بين نيست، و به تكلف نيازمند نيستيم، اين اخبار روي هم رفته ظاهر ميسازند.كه: علم آن بزرگواران، به همهي آن چه قلم ايجاد و اختراع بر آن جاري شده، به طريق حضور و عيان، و به صورت احاطهاي است، و نه به طريق حصول يا انطباع معلومات در اذهان شريفهي ايشان، چنان كه بيبهرهاي از اين مقام گمان كرده است، او نتوانسته از اين باغ جز به بحث خاص و عام وارد شود، و كار او هميشه در مدت شبانهروز همين بوده است. و به جانم سوگند ميخورم اگر هزار سال هم، دراين باره كار كند جز محروميت و دوري از فهميدن كلام ائمه عليهم السلام فايدهي ديگري عايد او نخواهد شد. فصل چهارم در مقالهي علل اربعه گفتيم كه اطلاق لفظ علت، و معني آن به خداي تعالي جايز نيست، به اين دليل كه اسماء الهي توقيفياند، و علت، به خداي تعالي اطلاق نشده كه هيچ، بلكه از آن نهي شده است. سليمان مروزي از حضرت رضا روايت كرده كه آن حضرت سلام الله عليه فرمود: « ليس لك ان تسميه بما لم يسم به نفسه1 » بر تو روا نيست او را با نامي بخواني كه خود را با آن نام نخوانده است. بنابراين علت فاعلي حقيقي، براي تماميِ اشياء، فعل خداي سبحان است چنان كه فرمودها ند: « عله ما صنع صنعه و هو لا عله له » علت آن چه خلق كرده فعل او است ولي او خود علتي ندارد. از كافي خوانديم كه « خلق الله الاشياء بالمشيه، و خلق المشيه بنفسها2» خداي تعالي تمامي اشياء را با مشيت آفريد، و مشيت را با خود آن به وجود آورد. باز همان جا است كه « چيزي در زمين و در آسمان به وجود نميآيد مگر با اين خصال هفتگانه، مشيت، اراده، قدر، قضا، اذن، كتاب و اجل3 » معلوم است كه « باء » در « بالمشيه، بهذه الخصال، بنفسها » باء سببيّت است. در فصل دوّم همين مقاله نيز استدلال كرديم به اين كه قلوب طاهرهي ائمه عليهم السلام محلها و ظرفهاي مشيت ميباشد، و به همين جهت به طور مجازي به ايشان علت فاعلي اطلاق ميشود، و صحت اين تجوز به جهت علاقهاي است كه بين حالّ و محلّ وجود دارد. بنابراين ميتوان گفت: چيزي در اشياء، اعم از جوهر و عرض، و ذات و صفت، خواه كلي و خواه جزيي وجود ندارد كه قلم بر ايجاد آن جاري شود مگر اين كه از آنان و با دست ايشان صادر ميشود. در اين صورت چگونه ممكن است به اشياء علم نداشته باشند و محيط به آنها نباشند؟ مثلاً اگر زيد كتابي بنويسد، ذات زيد علت نوشتن نخواهد شد، زيرا نوشتن صفت ذات او، و صفت دائمي او نيست، صفت فعل اوست، فعل او كه همان حركت دست او باشد، علت اين نوشتن است، و واضح است كه حركت از قلمي ظاهر و صادر ميشود كه با آن مينويسد، حامل آثار حركت قلم است، محل و واسطهي حركت، و مظهر آن قلم است، هيچ حركتي نيست مگر اين كه از او ظاهر ميشود. حال اگر قلم بفهمد، و سهو و فراموشي و غفلت نداشته باشد، از او سؤال كنيم كه چه نوشته است؟ به طور يقين به ما اطلاع خواهد داد در آن نوشته، چه چيزهائي از آغاز تا پايان وجود دارد. آيا ممكن است بگويند قلم نميداند و به آن چه نوشته احاطه ندارد؟ حقيقت محمديه قلم قدرت الهي است، و عالم، همگي كتاب تكويني او است، خداي تعالي با فعل خود آن را خلق كرده، و ايجاد نموده و با قلم خود ظاهر ساخته است، تمامي متعلقاتِ فعلِ او، با همين قلم نوشته شده چگونه ميشود بگوييم نميدانند آن چه را كه از دست ايشان جاري شده و در اين كتاب گرد آمده است؟ و چگونه به آن احاطه ندارند؟. آيا ميشود گفت سهو و فراموشي دارند؟ غفلت و خطاء ميكنند؟ آيا انكار كنيم چيزي را كه وجدان به صحت آن گواهي ميدهد؟ آری، آل بيت عليهم السلام فراتر از اين مسايل هستند. نتيجه اين كه چون، علت فاعلي اشياء مشيت الهي است، و ائمهي معصومين عليهم السلام و قلوب پاك ايشان محلها و ظروف مشيتند، و چيزي كه مشيت به ايجاد آن علاقه بگيرد از طريقي غير از ايشان ظاهر نميشود، زيرا حامل مشيتند، و معصومند سهو نميكنند، فراموشي و خطاء و غفلت ندارند، ميگوييم كه به تمامي اشياء عالمند، و علم آنان حضوري،عياني و با احاطهي كامل است نه علم از طريق خبر و تحصيل. « و من تقديره منايح العطاء بكم انفاذه محتوما مقرونا فما من شيي الا و انتم له السبب فبكم تحركت المتحركات و بكم سكنت السواكن1 ». هر موقع در كلمات مرحوم شيخ احسايي و ديگر مشايخ ملاحظه كرديم كه گفته است: ائمه عليهم السلام عللِ فاعليِ اشياءند و سببِ اعظمند، مقصود همين است كه مكرر بيان كرديم و توضيح داديم. فصل پنجم ميدانيم كه حجت در لغت به معني برهان است. و برهاني كه خداي تعالي به وسيلهي آن حق را بر بندگان خود اثبات كرده، و بر آنان احتجاج كرده است در همهي زمانها دو نوع است: قولي و شخصي. برهانِ قولي، كتابها و صحف آسماني است، كه از زمان حضرت آدم تا زمان خاتم عليهم السلام بر پيامبران فرود آمده است. برهان شخصي، انبياي الهي و جانشينان ايشان هستند، كه در هر زماني براي هدايت خلق مبعوث شده اند، و هيچ وقتي روي زمين از وجود حجت حاضر يا غايب، خالي نبوده است. حجت هر زماني از هر نظر، كاملترين افراد زمان او بوده است هيچ صفت نبوده مگر اين كه كاملترين همان صفت در حجت وجود داشته است، امثال: علم، حلم، كرم، شجاعت، فهم، عقل، فضل، فكر، صبر، زهد، تقوي، فصاحت، بلاغت، حسب و نسب، نجابت و غير اينها كه كمال به حساب ميآيد و نبودن آن نقص ميباشد. و واضح است كه نزد شيعيان امامي، بزرگترين حجتهاي خداي سبحان بر همهي خلق، چهارده معصوم عليهم السلام هستند، ايشان حجتهاي بالغهي خدا بر همهي آفريدگانند، مظاهر ولايت عامه و فراگير و مجريان فرمانروايي كل او بر تمامي هستياند در خصال از حضرت امام صادق عليه السلام، روايت شده كه فرمود: خداي تعالي دوازده هزار عالم دارد، هر عالمي از آسمانها و زمينهاي هفتگانه وسيعتر است، در هيچ يك از اين عالمها فكر نميشود خدا غير از عالم آنها عالم ديگري آفريده است، و من بر همهي آنها حجتم1. در بحار از حضرت امام صادق، از حضرت امام حسن مجتبي، روايت شده كه فرمود: خداي تعالي دو شهر دارد، يكي در مشرق و ديگري در مغرب، اين دو شهر دو بارو دارند، و هر شهر يك ميليون دروازهي طلايي دارد، اهل اين شهرها با يك ميليون زبان صحبت ميكنند، كه هر زباني غير از زبان ديگران است، من همهي زبانها را ميدانم، و آن چه را كه در اين دو شهر وجود دارد ميشناسم، اين دو شهر حجتي غير از من و غير از برادرم حسين ندارند.1 در همان كتاب از سليمان بن خالد، روايت شده كه شنيدم، حضرت امام صادق ميفرمود: هيچ پيامبري، آدمي، جني، انسي و ملكي در آسمانها وجود ندارد مگر اين كه، ما حجت بر آنها هستيم، و هيچ چيزي را خداي تعالي نيافريده مگر اين كه ولايت ما را به آن عرضه، و به وسيلهي ما بر آن احتجاج كرده است، بنابراين به وسيلهي ما، مؤمن، يا به وسيلهي ما، كافر و جاحد شده است، حتي زمينها و آسمانها و كوهها2. اخبار با اين مضمون زياد است، و نيازي به نقل آنها نميباشد، لازم است به بحارالانوار، جلدهاي 26 و 27 جديد و 7 قديم، و باب السماء و العالم عوالم مراجعه كنيم. مقصود اين است كه محمد و آل محمد علیهم السلام در تمامي عوالم، خواه جزيي و خواه كلي حجتهاي خداي تعالي، هستند، چيزي از حضور و ديد ايشان غايب نيست، تا بتوانند طبق روالي كه خداي تعالي خواسته آنها را تربيت و تأديب نمايند، و احكام الهي و اوامر و نواهي او را به آنها برسانند، و حجت نميتواند حجت باشد مگر اين كه چنين باشد، به طوري كه حضرت امام صادق عليه السلام به عبدالله بن بكر ارجايي فرمود و گفت: اي فرزند بكر چگونه بين مشرق و مغرب حجت باشد، در حالي كه آنها را نميبيند؟ چگونه ميتواند بر قومي كه غايبند حجت باشد؟ و بر آنها قدرت ندارند، و خود آنها هم دسترسي به او ندارند؟ چگونه ممكن است بر ايشان حجت باشد در صورتي كه از آنها محجوب است؟ و بين او و بين آنها حايل و مانعي وجود دارد، نميتواند به امر ايشان قيام كند؟ در صورتي كه خداي تعالي فرموده است:« و ما ارسلناك الا كافه للناس 1» 2يعني تو را براي همهي مردم روي زمين پيامبر قرار داديم. وقتي ثابت شد كه ائمه عليهم السلام حجتهاي خدا بر همهي آفريدگان هستند، و حجت نميتواند حجت باشد مگر اين كه تمامي محجوجين او دائم در حضورش باشند، و هيچ كدام آنها لحظهاي از وي غايب نباشد، و بين آنها و حجت هرگز مانعي در كار نباشد، لازمهي آن چه گفتيم اين است كه: علم ائمه، حضوري و به طور احاطه و عيان ميباشد چنان كه مولي الموحدين امير مؤمنان عليه السلام در خطبهي تطنجيه فرموده است:« آن چه در فراز فردوس الاعلي و آن چه در زير زمين هفتم، و آن چه در بين آنها و تحت الثري قرار دارد ميدانم. همهي آنها را به علم احاطه ميدانم، نه علم اخبار، و اگر ميخواستم به شما خبر ميدادم كه پدران شما كجا بودند و امروز كجا هستند2» توجه ميكنيم كه چگونه به مطلب تصريح ميكند، و غباري را ميزدايد كه در اوهام ضعفاي مردم وجود دارد، و دلهاي ساده لوحان شيعهي امامي را پاكيزه ميسازد. خلاصه اگر حجت بودن ايشان بر همهي هستي را منكر شويم و با اخباري مخالف باشيم كه اين معني را به صورت متواتر بيان ميكنند، در آن صورت ميتوانيم علم حضوري و عياني و همه جانبهي ايشان را انكار كنيم! و اگر با هدايت خداي تعالي، آنچه را كه گفته شد بپذيريم، و ائمه عليهم السلام را از خود راضي گردانيم لازم خواهد شد به آن معتقد شويم اين عقيده را بپذيريم زيرا بين اين دو مسأله تلازم وجود دارد، چنان كه امام صادق عليه السلام در مقام انكار ميفرمايد: چگونه ميتواند حجت باشد بر افرادي كه بين مشرق و مغرب قرار دارند ولي او آنها را نميبيند؟ چگونه ميتواند حجت باشد بر قومي كه غايبند؟ چگونه ميتواند حجت بر آنان باشد ولي از آنها محجوب باشد؟ چنان كه در خبر عبدالله بن بكر ارجايي ملاحظه كرديم. و در مقام ديگر همان امام همام فرمود كه: « خداي تعالي دوازده هزار عالم دارد، هر عالم وسيعتر از اين زمينها و آسمانها است، و بر همهي آنها من حجتم، و حجت نميتواند بر قومي حجت باشد مگر اين كه، آنها را بداند و ببيند وگرنه حجت نخواهد بود. در ضمن اگر به همهي اشياء علم نداشته باشند، لازم ميآيد حجت بر آنها نباشند، بلكه به بعضي حجت باشند، و به بعضي نباشند، در صورتي كه رياست ايشان عامّه و فرمانروايي ايشان گسترده و ولايتشان كامله ميباشد. زيرا ولايت، ولايت الهي است « هنا لك الولايه لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا1» فصل ششم ميدانيم كه خداي تعالي، علوم اولين و آخرين را در كتاب كريم خود قرار داده و بر پيامبر بزرگوارش نازل كرده است، قرآني كه اعظم معجزات او است، در قرآن فرموده است: « و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين 1» و « و ما من غائبه في السماء و الارض الا في كتاب مبين »2 و « كل شيي احصيناه كتاباً 3» 4 و در كافي از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: « قد ولدني رسول الله و انا اعلم كتاب الله، و فيه بدءُ الخلق و ما هو كائن الي يوم القيمه و فيه خبر السماء و خبر الارض و خبر ماكان و خبر ما هو كائن اعلم ذلك كما انظر الي كفي، ان الله يقول فيه تبيان كل شيي.5 » يعني رسول خدا مرا فرزند خود قرار داد، من كتاب خدا را ميدانم آغاز خلق در آن است و آن چه تا روز قيامت خواهد شد. خبر آسمان و زمين خبر آن چه شده و خبر آن چه خواهد شد در آن ميباشد، اينها را من ميدانم مانند اين كه به كف دستم مينگرم و خدا هم ميفرمايد: تبيان هر چيزي در آن وجود دارد. بين سني و شيعه، عامه و خاصه مسلم است كه تمامي اشياء در قرآن كريم وجود دارد، چنان كه آيات ياد شده به آن تصريح ميكند، و اخبار مستفيضه به آن دلالت دارد، به نقل آنها هم نیازی نيست، اين اخبار با نداي بلند ميگويند: تمامي علم كتاب، در نزد ائمه صلوات الله عليهم ميباشد. در كافي از حضرت امام باقر عليه السلام روايت شده كه فرمود: هيچ كس جز اوصياء عليهم السلام را ياراي آن نيست كه ادعاء كند، همهي قرآن، خواه تفسير ظاهرش و خواه تفسیر باطن آن نزد او ميباشد.1 در تفسير عياشي از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: بين ما اهل بيت، هميشه كسي برانگيخته ميشود كه، كتاب خدا را از اوّل تا آخرش بداند، نزد ما است حلال و حرام، نميتوانيم آن را كتمان كنيم، نميتوانيم آن را به كسي بگوئيم ( البته اين ناتواني به لحاظ ظرفيت افرادي است كه توانايي فراگيري اين همه علم و آگاهي را ندارند ) در كافي از امام باقر روايت است كه فرمود: هيچ كس از مردم ادعاء نكرده كه همهي قرآن را به آن صورت كه نازل شده جمع كرده است و آن را جمع نكرده و حفظ ننموده به آن صورت كه نازل شده جز علي بن ابيطالب و ائمهي بعد از او. در همان كتاب از سدير نقل شده كه من و ابوبصير و يحياي بزّاز و داود بن كثير در مجلس حضرت امام صادق عليه السلام بوديم، از اندرون به نزد ما آمد در حالي كه خشمناك بود، وقتي در جاي خود نشست فرمود: تعجب از اقوامي است كه گمان ميكنند ما علم غيب ميدانيم، غيب را جز خدا كس ديگري نداند، خواستم فلان كنيز را بزنم فرار كرد ندانستم در كدام يك از اطاقهاي خانه است. سدير ميگويد: وقتي امام عليه السلام از جلسه بلند شد، و به اطاق خود رفت من و ابو بصير و ميسر پيش وي رفتيم، و به آن حضرت عرض كرديم فدايت شويم ما شنيديم كه دربارهي كنيزت چنين و چنان فرمودي، و ما ميدانيم كه شما علم فراواني داريد، و تو را نسبت نميدهيم مگر به علم غيب! ميگويد فرمود: اي سدير آيا قرآن را نخواندهاي؟ عرض كردم: خواندهام. فرمود:« در آن چه از كتاب خدا خواندهاي، آيهي « و قال الذي عنده علم من الكتاب انا اتیك قبل ان يرتد اليك طرفك1 » را يافتهاي؟ عرض كردم: بلي. فرمود: آيا آن مرد را شناختهاي؟ آيا ميداني چه چيزي از علم كتاب نزد او بود؟ عرض كردم: به من خبر بدهيد. فرمود: به قدر قطرهاي بود در برابر اوقيانوس، در مقايسه با علم كتاب، اين مقدار چه ميتواند باشد؟ عرض كردم: فدايت شوم چه قدر اين ا ندك است، فرمود: اي سدير چهقدر زياد است اين كه خدا آن را به علمي نسبت ميدهد كه به تو خبر ميدهم، اي سدير در آن چه از قرآن خواندهاي آيهي « قل كفي بالله شهيدا بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب2 » را نيز يافتهاي؟ گفتم: فدايت شوم آن را خواندهام. فرمود: كسي كه علم كتاب همهاش نزد او باشد بيشتر ميفهمد يا كسي كه بعضي از علم كتاب نزد او ميباشد؟ گفتم: نه، آن كه همهي كتاب را ميداند بيشتر ميفهمد. سدير ميگويد: امام عليه السلام به سينهي مبارك خود اشاره كرد و فرمود: « علم الكتاب و الله كله عندنا » به خدا سوگند همهي علم كتاب در نزد ما ميباشد. چون با توجه به مفهوم و معناي اين اخبار ثابت شد كه، تمامي علم كتاب، نزد آن حضرات ميباشد، مسلم گرديد كه، علم ايشان به تمامي اشياء به طور فراگير و حضوري است. چنان كه در پايان خبر اول كافي، امام صادق عليه السلام، به صراحت ميفرمايد: من علم كتاب را ميدانم مثل اين كه، به كف دستم نگاه ميكنم. يعني علم من به آغاز خلقت و آن چه شده و ميشود مانند اين است كه به كف دستم نگاه ميكنم. به عبارت ديگر، چنان كه نگاه انسان به كف دست خود به صورت احاطه و عيان است، و كف دست قسمتي از چيزهايي است كه چشم انسان به آنها احاطه دارد، و كف دست از ديد او مخفي نيست، و هر چه در آن وجود دارد برايش عيان و آشكار ميباشد همين طور علم به اين اشياء به صورت احاطه و حضوري و عياني است مثل احاطهي نظر به كف دست. شايسته است به مشبه به و مثال امام عليه السلام توجه كنيم تا موضوع گفتارمان، و شناخت آل بيت عليهم السلام براي ما سهل الوصول شود، و با احقاق حق شبههها از بين برود. رفع اشتباه و دفع شبهه اگر بگويند: در صورتي كه امام عليه السلام به همه چيز به طور حضوري و عياني عالم باشد، پس چرا امام صادق عليه السلام در خبر سدير ميفرمايد: ما علم غيب نميدانيم، غيب را جز خداي تعالي هيچ كس نميداند؟ چگونه وقتي خواسته است كنيزش را بزند فرار كرده، و امام ندانسته در كدام يك از اطاقهاي خانه مخفي شده است؟ در جواب اين اشكال ميگويم: اوّل: به طور يقين، ظاهر خبر منظور نيست، زيرا پايان آن با آغازش تطبيق نميكند، در پايان آن امام عليه السلام ميفرمايد به خدا سوگند همهي علم كتاب نزد ما ميباشد، و خداي تعالي به طور حصر ميفرمايد:« و ما من غائبه في السماء و الارض الا في كتاب مبين1 » و « و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين 2» بنابراين، پايان خبر، قرينهي آشكاري است به اين كه، آن چه از آغاز خبر ظاهر ميشود منظور نيست، و گرنه فساد ظاهر و آشكاري لازم ميآيد. پس واجب است آغاز خبر را در برابر مخالفين و ضعفاي شيعه، به تقيه حمل كنيم. چنان كه مرحوم مجلسي در بحار در بيان اين خبر به اين نظر تصريح كرده، و گفته است:« آن چه امام عليه السلام فرموده به اين جهت نبوده كه در علم ايشان نقصي وجود دارد، بلكه براي تقيه از مخالفين يا تقيه از كم خردان شيعه بوده، كه به ايشان ربوبيت نسبت ندهند3» يا به لحاظ به كارگيري توريه بوده است چنان كه در موارد زيادي آن را استعمال كردهاند مثلاً وقتي از حضرت امام صادق عليه السلام سؤال شده كه ابوبكر و عمر چگونه بودهاند فرموده است:« كانا امامين عادلين، كانا علي الحق و ماتا علي الحق رحمه الله عليهما » و در جاي ديگر فرموده است:« من فضل عليا عليهما فقد كفر » و شافعي در اين باره خوب گفته است: يقولون لي فضّل عليا عليهما و كيف اقول الدر خير من الحصي 1 الم تر ان الناس يزري بحاله اذا قــيل ان السيف خير من العصا به من پيشنهاد ميكنند بگو علي از آن دو بهتر است، و من چگونه بگويم كه درّ از سنگريزه بهتر است. آيا نميبيني كه مردم وقتي گفته شود: شمشير از عصا بهتر است به حال گويندهي آن خرده ميگيرند. و احتمال دارد كه در مجلس آن حضرت يك نفر ( يا چند نفر ) اهل غلو حضور داشته، و حضرت در حق او اين بيان را فرموده، و براي به خاك ماليدن بيني او از سويداي دل او سخن گفتهاند، زيرا در زمان آن حضرت زياد بودهاند كساني كه به ربوبيت او قايل بودند، و گاهاً در مجلس آن حضرت حضور مييافتند، آمدن آن حضرت به مجلس به حالت خشم و غضب، چنان كه در خبر آمده خود قويترين قرينه براي همين مطلب ميباشد، و مسأله براي كسي كه در اين گونه موارد بررسي نموده باشد مخفي و پنهان نيست. بر مبناي ارادهي خلاف ظاهر خبر نيز بايد گفت: واقع را در هر مقام چگونه ميشد اظهار كنند؟ در صورتي كه ظلمت جهل پردههايش را آويزان كرده و در هر زماني پيروان كثيري يافته است. دوّم: احتمال دارد مراد امام عليه السلام از علم نداشتن به جاي پنهان شدن كنيز علمي باشد كه به اسباب ظاهر مستند باشد، مثل علمي كه از طريق ديدن ظاهري باشد، يا از طريق خبر دادن كسي و مثل آن، اما با علم الهي چنان كه پايان خبر به آن دلالت دارد ميداند. با اين بيان منافاتي بين آغاز و پايان خبر وجود ندارد. اگر بگويند: علم آن بزرگواران عليهم السلام به غير از علم غيب است كه امام در آغاز خبر آن را از خود نفي كرده و فرموده است: تعجب است اقوامي گمان ميكنند ما علم غيب ميدانيم، علم غيب را جز خداي تعالي كس ديگري نميداند. ما در جواب ميگوئيم: 1- احتمال ميرود: مراد از غيبي كه ( علم به آن ) نفي شده همان باشد كه نزد عوام مردم و عموم مردم معروف ميباشد، و آن همان است كه به خود مردم مستند ميباشد، به طوري كه ميگويند: فلاني از غيب صحبت ميكند يعني از نزد خودش، به اين دليل كه در جاهاي بيشمار زياد از غيب خبر دادهاند كه بر افراد جاهل هم مخفي نيست چه برسد به اهل فضل و كمال، چگونه امام علم غيب را از خود نفي ميكند در صورتي كه خداي تعالي خبر ميدهد كه از غيب اطلاع دارند در قرآن كريم فرموده است: « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول1 » و « و ما كان الله ليطلعكم علي الغيب ولكن الله يجتبي من رسله من يشاء »2 يعني خداي تعالي به غيب عالم است، و غيب خود را بر احدي آشكار نميكند مگر كسي كه مورد رضاي رسول باشد، خداي تعالي شما را به غيب مطلع نميسازد، ولي از ميان رسولانش هركسي را بخواهد براي مطلع ساختن به غيب برميگزيند. شك نيست در اين كه مرتضي از رسول، علي عليه السلام و اولاد پاك او هستند كه براي جانشيني او برگزيده شدهاند، و شك نيست در اين كه برگزيدهي رسولان، پيامبر ما صلوات الله عليه و آله يعني حضرت محمدبن عبدالله و اهل بيت طاهرين او هستند. از همين جا ظاهر ميشود، غيبي كه در سخنان ايشان نفي شده همان غيبي است كه در عرف غيب نام دارد، و به خود انسان مستند است نه مطلق غيب. 2- مراد از غيب ( كه علم آن را از خود نفي كردند ) چيزي باشد كه لباس وجود نپوشيده باشد، و عين آن معدوم باشد. به عبارت ديگر چيزي را ( غيب ميگويند و از خود نفي ميكنند ) كه از عالم امكان به عالم كون نيامده باشد، و مشيت بر وجود آن تعلق نگرفته باشد، و هنوز در عمق اكبر باشد يعني در خزانهي امكان، و اين آن غيبي است كه ميفرمايند آن را نميدانند، و به آن احاطه ندارند، و جز خدا كس ديگري بر آن احاطه ندارد، و آن را اظهار نميكند مگر براي كسي كه او را برگزيند و مورد رضايت وي باشد. اگر بگويند: از اين سخن برميآيد كه ائمه عليهم السلام، به معلومات و اشياء عالم امكان عالم نيستند. ما ميگوئيم: منظور اين است كه با علم كوني آن را نميدانند، نه به طور مطلق، امكانيات را با علم امكاني ميدانند، زيرا بين علم و معلوم مطابقت شرط شده است. چون گفتهايم كه علم عين معلوم است، اگر معلوم امكاني باشد علم هم امكاني است، و اگر كوني باشد كوني است. بلي به امكانيات مانند كونيات احاطه ندارند و اين صريح قول خدا است كه ميفرمايد: « و لا يحيطون بشيي من علمه الا بما شاء1 » به علم او احاطه ندارند مگر چيزي را كه وي بخواهد. خلاصه خبرهاي زيادي كه دلالت دارند ائمه عليهم السلام عالم به غيب نيستند، و لعنت شده بر كساني كه ادعا كنند آن را ميدانند، حمل ميشود به آن چه يادآوري كرديم، يعني چيزهايي را كه از امكان به كون نيامدهاند، و معدوم العينند و اين مسأله را ان شاء الله ( در مقالهي بعدي ) توضيح خواهيم داد. اما هر چه به عالم كون داخل گشته، و مشيت به ايجاد آن علاقه بسته، آنها را به طور احاطه ميدانند، زيرا مشيت به چيزي تعلق نيابد مگر اين كه به واسطهي ايشان ظاهر ميشود، و با دست ايشان صادر ميگردد، به جهت اين كه محالّ مشيتاند و زبان ارادهي او هستند. پس منظور از غيب همان معلومات امكانيهاي است كه، به آن احاطه ندارند مگر با اخبار خداي تعالي، كه مثلاً چنين و چنان خواهد شد. و در حال حاضر معدومه العين و مشروطه الوقوع است، و به كون وارد نخواهد شد مگر اين كه مشيت بر وجود آن تعلق يابد. و آيهي كريمهي « قل رب زدني علما »2 و حديث « لو لم نزدد لنفدما عندنا » و « لولا انا نزداد لانفدنا » و امثال آنها، به همين موضوع حمل ميشود چنان كه در قسم سوّم از علوم ايشان خواهيم گفت. به حمد خداي تعالي ثابت گرديد كه حضرات ائمه عليهم السلام، به هر چه خداي تعالي به وجود آورده، خواه جوهر و خواه عرض خواه جزيي و خواه كلي به طور احاطه و حضور و عيان عالمند، و نه از طريق دريافت اخبار و به نوع حصولي و التفاتي كه از راههاي متعدد و به روشهاي گوناگون حاصل ميشود « فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر »1پس از اثبات و اقامهي دليل و برهان هركس ميخواهد ايمان بياورد و هر كس ميخواهد كافر شود. فصل هفتم « ردّ بعضي از ايرادات » اگر بگويند: چگونه علم ائمه عليهم السلام ميتواند به طريق احاطه، آن هم بر تمامي اشياء باشد در صورتي كه در قرآن كريم ميفرمايد: « ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما في الارحام و ما تدري نفس ماذا تكسب غدا و ما تدري نفس باي ارض تموت1» يعني علم ساعت نزد خدا است، موقع و موارد باران را، جنين موجود در رحمها را او ميداند، هيچكس نميداند فردا چه خواهد كرد و هيچكس نميداند در كدام زمين خواهد مرد. ما ميگوييم: مراد اين است كه خداي تعالي اين پنج شيئ را تنها خودش به صورت مستقل ميداند، به طوري كه در روايات آمده است. اما علم ديگران به اين پنج موضوع با تعليم خداي سبحان امكانپذير است، چنان كه در معاني غيب گفتيم. مرحوم مجلسي در بحارالانوار، در بيان اين آيهي كريمه گفته است: « تحقيق، بارها دانستي كه نفي علم غيب از آن حضرات عليهم السلام، به اين معني است كه ايشان بدون تعليم، يا بدون وحي يا بدون الهام او چيزي را از پيش خود نميدانند، وگرنه ظاهر است كه عمدهي معجزات انبياء و اوصياء عليهم السلام از همين نوع است، و يكي از وجوه معجزه بودن قرآن هم در اين است كه آياتي مشتمل بر اخبار چيزهاي غيبي دارد، و ما نيز بيشتر چيزهاي پنهان را با تعليم خداي سبحان، و اخبار پيامبر اكرم و ائمه عليهم السلام ميدانيم مثل قيامت و احوال مختلف آن روز، بهشت و دوزخ و رجعت و قيام حضرت مهدي عليه السلام و فرود آمدن حضرت عيسي و شرايط ساعت، عرش و كرسي و فرشتگان.1 » یا اینکه علم خداي تعالي به امور پنجگانه بر وجه تفصيلي است كه در عالم امكان وجود دارد و هنوز در عالم كون ظاهر نشده است. اما علم ائمه و انبياء عليهم السلام مجمل است به مقداري كه از عالم امكان به عالم كون خارج شده است. مرحوم ملا محسن فيض در تفسير صافي در ذيل اين آيه چنين گفته است: « از ائمهي هدي روايت شده كه اين پنج مسأله را به صورت تفصيلي و تحققي، كسي جز خداي تعالي نميداند، و سپس گفته كه من ميگويم: چرا با تفصيل و تحقق گفته شده، به اين دليل كه گاه ائمه بعضي از اينها را به صورت اجمال خبر ميدادند، و خبر دادن ايشان منوط بود كه از جانب خداي تعالي ياد بگيرند2» به هر حال اگر به مقتضاي ظاهر آيه عمل كنيم، لازم ميآيد آيات ديگر و رواياتي را دور بريزيم كه دلالت بر علم غيب آنها دارد، و اخباري را كه به صورت صريح از اين مسايل پنجگانه خبر دادهاند، و اخباري را كه انبياء عليهم السلام ازاين امور دادهاند كنار بگذاريم، و نيازي به ذكر آنها نداريم، زيرا به گوش عوام نيز رسيده چه برسد به خواص ( اهل علم و تحقيق ) كه گوش آنها را پر كرده است. در ضمن پيشتر از اين گفتيم كه خداي تعالي، همهي علوم پيشينيان و آيندگان را در قرآن كريم قرار داده، و اين پنج علم نيز به طور قطع از علوم اولين و آخرين است، و نيز گفتيم كه علوم كتاب به تمام و كمال در نزد ائمهي اطهار عليهم السلام ميباشد، و يكي از خبرهاي دالّ بر موضوع همان خبر سدير بود كه امام صادق در آن جا سه بار به صورت قسم فرموده است« علم الكتاب و الله كله عندنا » علم كتاب به خدا سوگند همهاش در نزد ما است پس چگونه به اين پنج مسئله عالم نباشند كه از جملهي علم ايشان به كتاب و جزئيات علوم آن ميباشد. ناگزير ظاهر آيه را با يكي از دو راه توجيه ميكنيم تا منافات از بين برود. ابن شهر آشوب در المناقب از امير مؤمنان آورده است كه فرمود: « بي و علي يدي تقوم الساعه1 » به وسيلهي من و با دستهاي من قيامت برپا ميشود. احتمال دارد منظور از ساعت رجعت امام حسين عليه السلام، يا قيام حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف باشد، ولي ظاهراً منظور روز قيامت است. و در زيارت جامعهي كبيره، در علم آن حضرات عليهم السلام به نزول باران ميخوانيم: « بكم فتح الله و بكم يختم و بكم ينزل الغيث » با شما خدا آغاز كرد، و با شما به پايان ميبرد، و به وسيلهي شما باران نازل ميشود. چگونه نزول باران را موقع نزول و قبل از آن ندانند، در صورتي كه ابرها فرشتگان خاصي دارند كه آن را به سمت « البلد الميت » سوق ميدهند، و هر قطره فرشتهي خاصي دارد كه آن را به زمين و محل مخصوصي ميرساند، و فرشته قدم از قدم برنميدارد مگر با اذن و امر ايشان، در اين صورت چگونه آنها نميدانند كه چه زماني باران فرود ميآيد؟ در شرح الزياره از مقداد بن اسود كندي، روايت است كه گفت روزي مولايم امر فرمود شمشير مرا بياور آن را آوردم، روي زانوانش قرار داد و سپس به طرف آسمانها بالا رفت، من به او نگاه ميكردم كه از نظرم غايب شد، نزديك ظهر فرود آمد و از شمشيرش قطرات خون ميچكيد. گفتم: مولاي من كجا بوديد؟ فرمود: عدهاي در ملأ اعلي خصومت ميكردند، به آسمان رفتم و آن را از لوث وجود ايشان پاك ساختم. عرض كردم: مولاي من كار ملأ اعلي هم با شما است؟ فرمود: اي فرزند اسود من حجت خدا بر خلق او در آسمانها و زمين او هستم، در آسمان ملكي نيست قدمي بردارد مگر با اذن من، و طرفداران باطل در من به شك مي افتند. در زيارت رجبيه در خصوص علم ما في الارحام ميخوانيم كه: « و عندكم ما تزداد الارحام و ما تغيض » و در نزد شما است آن چه در رحمها رشد ميكند و آن چه رو به نابودي ميرود. و چگونه ندانند در حالي كه دو ملك خلّاق در رحم وارد ميشوند، و مولود را به صورت مذكر يا مؤنث و غير آن ترسيم ميكنند. و واردرحم نميشوند مگر با اذن وفرمان ايشان. اخباري هم دلالت دارد به اين كه علم بلايا و منايا و حوادث و قضايا نيز نزد آنها است مثل خبر منتخب البصاير از امام باقر عيله السلام كه گفت امر مؤمنان فرمود: « و انا الذي علمت علم البلايا و المنايا و القضايا و فصل الخطاب و الانساب1 » من هستم آن كه علم گرفتاريها مرگها حوادث و علم انساب را تعليم داده شدهام. و غير اين اخبار كه فراوانند. آن بزرگواران و انبیاء نیز در خيلي ازموارد از مرگ بعضي از مردم، و حوادثي كه بر سر آنها بعداً خواهد آمد، خبر دادهاند. بالعيان ميبينيم كه منجمين، كاهنان، اهل رمل و جفر كه كلامشان چندان اعتبار هم ندارد، گاه از اين مسايل خبر ميدهند، و دكترها با توجه به نبض بدن مادر اطلاع ميدهند بچه در رحم پسر است يا دختر و اغلب هم اخبار آنان صحيح ميباشد1، چگونه ممكن است ائمه عليهم السلام كه خزينهي علم خدا و موضع سر و معدن حكمت و ظرف مشيت و مترجمين وحي او، و زبان ارادهي او هستند اين امور را ندانند؟ اگر بگويند: در صورتي كه ائمه به همه چيز حتي زهر و قتل عالم بودند پس چرا سم خوردند و به شهادت رسيدند و به هلاكت خود اقدام نمودند و حال آن كه خداي تعالي فرموده است « و لا تلقوا بايديكم الي التهلكه2» خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد؟ لازمهي اين موضوع اين است كه به چيزي عالم نباشند و ثمرهي آن هم اين است كه اقدام ايشان خلاف نهي الهي نخواهد بود. در پاسخ ميگوييم: گرچه قبلاً به اين سؤال جواب دادهايم اما ايرادي ندارد دوباره به صورت اختصار اشاره كنيم و بگوييم: قبل از اين كه سم را ميل كنند يا زماني كه آن را ميل ميكنند و قبل از شهادت و حين شهادت آنها را ميدانستند چنان كه حضرت رضا عليه السلام، قبل از آن كه در مجلس مأمون الرشيد حضور يابد، جريان را به اباصلت فرمود، و در ضمن به مأمون الرشيد با امتناع از خوردن انگورهاي مسموم اين موضوع را با اشاره بيان كرد. حضرت اميرمؤمنان عليه السلام، بارها به ابن ملجم مرادي، و به ديگران از شهادت خود خبر داده بود، و شب قتل به ا هل بيت خودنيز اعلام كرده بود، در همان ساعت ضربت خوردن به ابن ملجم فرموده بود كه ميداند زير عبا چه چيزي را پنهان كرده است. و امام حسين عليه السلام قبل از آن كه از مدينه بيرون برود به جناب امسلمه از شهادت خود خبر داده و مشتي از خاك كربلا را به وي عطاء كرده بود. همان بزرگوار شب عاشوراء به اصحاب و اولادش شهادت خود را اطلاع داده بود1. ديگر امامان معصوم عليهم السلام نيز به طوري كه اخبار زيادي دلالت دارند شهادت خودشان را اطلاع داده بودند. هيچ كس اين مسأله را انكار نميكند مگر اين كه منكر وجدان باشد و با آن چه عيان است مخالفت نمايد، و بعد از روشن شدن موضوع از هواي نفس پيروي نمايد. آن حضرات با علم به سمّ و با علم به حصول شهادت، به خوردن سم و شهيد شدن خود اقدام كردند، تا از دستور خدا و فرمان او اطاعت كنند، و با صبر و بردباري خود، رضا به قضاي او را طلب كنند، و تسليم چيزي باشند كه خداي تعالي آن را امضاء فرموده است. چنان كه امام حسين عليه السلام فرمود: « شاء الله ان يراني قتيلا و شاء ان يراهن سبايا2» خداي تعالي خواسته است مرا شهيد و حرم رسول الله را اسير ببيند. و اين هلاكت نيست تا لازم شود خود را از آن باز دارند، و با نهي خدا مخالفت نورزند، هلاكت در اين است كه بنده با فرمان مولاي خود مخالفت كند، و نجات در اين است كه موافق فرمان او عمل نمايد، اگر امر خدا را اطاعت كردند و اگر چه با كشته شدن خودشان باشد، اين عين نجات و سعادت است، و اگر با امر او مخالفت كردند و اگر چه ظاهراً جان خود را نجات دادهاند، اين هم عين هلاكت و شقاوت است. پس اقدامشان به خوردن سم و به شهادت رسيدن با اين كه از آنها اطلاع داشتهاند نبوده مگر به فرمان خدا، و خدا دربارهي ايشان فرمود: « عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون 1» يعني بندگان گرامي خدايند، در گفتار بر او سبقت نميگيرند و به امر او عمل مينمايند. آيا كدام عملي بالاتر از عملي است كه ايشان به آن اقدام كردند؟ آيا اي خردمندان عمل به امر خدا و امتثال به فرمان او اطاعت كردن از وي هلاكت است؟ آري اگر با فرمان او مخالفت ميكردند و به خوردن سم و رسيدن به شهادتي كه از آن خبر داشتند اقدام نميكردند، از كساني ميشدند كه با دست خودشان، خود را به هلاكت ميافكنند. وقتي پيامبر يا امام عليه السلام به كسي دستور ميدهد به جهاد برود، و به مقاتله بپردازد و تا به شهادت نرسد برنگردد، آيا او جايز است در جواب فرمان رسول يا امام بگويد: خداي تعالي مرا نهي كرده است كه خود را به هلاكت بيفكنم؟ من به كشته شدن خودم اقدام نميكنم، و چون ميدانم در صورت رفتن به ميدان جهاد كشته خواهم شد بر من جايز نيست به جهاد بروم! يا اين كه از جانب خدا مكلف است امر مولاي خود را اطاعت كند، و به ميدان جهاد برود و برنگردد تا به شهادت برسد؟ و به سعادت جاودانه و نجات دنيوي و اخروي نايل آيد؟ اگر مخالفت كند و نرود، و اگر چه خود را نجات ميدهد بدبخت شده و خود را با دست خودش به هلاكت ابدي و اخروي افكنده است. معصومين عليهم السلام نيز چنين بودند. سم نخوردند و به شهادت نرسيدند و به ظاهر هلاك نشدند مگر به فرمان خداي تعالي، پس واجب بود امر او را اطاعت كنند و به مرگ خود اقدام نمايند، تا رضاي او را بدست آورند. و اسم اين عمل، اقدام به هلاكت نيست،بلكه عين سعادت است، و نجات ابدي را در بر دارد. چنان كه مخالفت با فرمان او، و عدم اقدام به خوردن سم، و رسيدن به شهادت، ولو كه ميدانند كشته خواهند شد هلاكت و شقاوت ميباشد. و موالي كرام عليهم السلام فراتر از اين مسائلند كه فرمان خدا را اطاعت نكنند. اگر بگويند: در اخبار وارد شده كه زمان خوردن سم، آن را ندانستهاند و خداي تعالي چون خواسته است قضاي او بر ايشان جاري شود آن را از خاطرشان فراموش كرده است. مثلاً در خبر آمده است: آيا امام كاظم عليه السلام از زهري كه در خرما زده بودند اطلاع داشت؟ فرمود: بلي. سؤال شد موقعي كه آن را پيش او گذاشتند چه طور، ميدانست؟ فرمود: بلي سؤال شد: زماني كه آن را ميل ميكرد اطلاع داشت، فرمود:« انساه الله ليجري عليه القضاء1 ». و در خبر ابراهيم بن ابي محمود آمده است زماني كه وقت رسيد خداي تعالي نسيان را به دل او انداخت تا حكم دربارهاش قضاء گردد1. ميگوئيم: منظور از سهو يا نسيان كه دربارهي پيامبر يا ائمه عليهم السلام در خبرها آمده به معني ترك عمدي و از روي آگاهي است، و سهو به اين معني است در آيهي « و الذين هم عن صلوتهم ساهون2 » يعني واي بر كساني كه نمازشان را به عمد و از روي علم ترك ميكنند. و به اين معني است نسيان در آيهي نسوا الله فنسيهم يعني خدا را ترك كردند و او نيز آنها را ترك كرد، و به اين معني ميباشد اين دو خبر و امثال اينها. در مجمع آمده كه « السهو في الشیء تركه عن غير علم، و السهو عنه تركه مع العلم » يعني اگر سهو با« في» ذكر شود به معني ترك غير آگاهانه است و اگر با عن به كار رود به معني ترك آگاهانه است. پس غرض از سهو و نسيان كه در حق ائمه عليهم السلام وارد شده، ترك آگاهانه و عمدي است، كه گاه با سهو و گاه با نسيان و گاه با « غاب عنه الملك المحدث » تعبير ميشود، نه معنايي كه متعارف است و به معني ترك بدون آگاهي است. فراموشي در حق ايشان، با عصمت و جلالت قدري كه دارند منافات دارد موضوع را در « سؤالات كويتيه » به تفصيل بيان كردهايم مراجعه فرمائيد. با اين حساب منافاتي بين اين اخبار و اخبار ديگر وجود ندارد زيرا گفتيم علم آنها به هر چيز به صورت احاطه و حضوري است. بايد اين موضوع را فراگيريم و از شاكران باشيم.. فصل هشتم « ردّ اشكالي كه به نظر مهم ميرسد » جاي بسي تعجب است كه در گذشته بعضي از علماي منسوب به خانوادهي علم، از طريق اصل استصحاب عدم ازلي، عدم علم ائمه عليهم السلام را ثابت كرده است عين گفتهي او اين ميباشد: « الاصل عدم علمهم، لانه مسبوق بالعدم الازلي، فعدم علمهم قطعي. و اما علمهم بالاشياء كلها فمشكوك فيه » اصل عالم نبودن ائمه عليهم السلام است، زيرا مسبوق به عدم ازلي است بر اين اساس عالم نبودن ايشان قطعي است، و اما عالم شدنشان به همهي اشياء مورد شك است. اين كلام در ابتداء، كلام موجه و متيني به نظر ميرسد، اما در واقع و نفس الامر، ريشه و پايهاي ندارد، زيرا عدمي كه در كلام او به آن استصحاب شده اگر همان عدم بحت حقيقي بوده باشد، به طوري كه از ظاهر كلام او چنين برميآيد، و آن را به ازلي توصيف كرده چيزي نبوده كه اين فاضل به آن استصحاب كند. و اگر منظورش عدم اضافي يعني عدم علم باشد حالت گذشتهاي نداشته است. زيرا مورد استصحاب، اگر عدم علمي باشد، كه قبل از خلقت ايشان بوده سالبه به انتقاء موضوع است، و جايي براي استصحاب نبوده است. و اگر عدم علمي باشد، كه بعد از خلقت آنها است در اين صورت فرع است بر احراز آن حالتي كه ايشان داشتهاند. خلاصه، آن كه مدعي عالم بودن ايشان ميباشد براي ايشان زماني را فرض نميكند كه عالم نبودهاند، بلكه ادعاء ميكند: خداي تعالي ايشان را عالم آفريده است، از ابتداي خلقتشان فاقد هيچ كمالي نبودهاند، زيرا ايشان صادر اولند، و هرگز نقصي به ايشان راه نمييابد، چه زماني، موصوف به جهل بودهاند كه به آن استصحاب شود؟. اين استصحاب به هيچ يقيني مسبوق نميباشد. اين استصحاب شباهت دارد به اين كه در مورد قريشي يا نبطي بودن زني كه بعد از پنجاه سالگي يا شصت سالگي خون ميبيند شك كنيم. مگر اين كه بگويند وجود ايشان محقق است، اما اين كه خدا بر ايشان علم اشياء را تعليم كرده باشد مشكوك است و اصل عدم است. زيرا مسلم است كه آن حضرات فقيرند و به خداي تعالي نيازمندند، در ذات شريف خودشان علمي ندارند، مگر اين كه خداي سبحان به ايشان تعليم بدهد، اصل در اين جاري ميشود. جواب از اين ايراد اين است كه دلايل پنجگانهي سابق، بر اين اصل وارد است و مجالي براي استصحاب نيست. علاوه بر اين، اخبار صحيحي در علم ايشان به همهي اشياء خواهد آمد. همهي آن چه گفتيم مماشات بود با فاضل ياد شده، وگرنه حق اين بود كه در جواب بگوييم: مراد از عدم در كلام او چيزي است كه وجود ندارد و شيئي بودن بر آن صدق نميكند، چگونه لفظ عدم را ميشود بر آن نهاد؟ در صورتي كه لفظ، در برابر معناي خارجي يا ذهني است و در آن جا، در خارج، و در ذهن، چيزي وجود ندارد. و به طوري كه توضيح خواهيم داد شیء را نمی شود در برابر لا شیء قرار داد، و امر عدمي، در ذهن وجود ندارد، در بيرون وجود ندارد، و به هيچ وجه درك نميشود، چگونه آن را ميشود به امر وجودي حمل كنند؟ چگونه ميتوان آن را با صفت ازلي توصيف كرد؟ در صورتي كه بايد موصوفي بوده باشد تا صفتي داشته باشد. به همين جهت در محل خود بيان كردهايم كه آن چه در زبانها شهرت دارد و ميگويند:« فرض محال محال نيست » غلط صرف است، بلكه « فرض محال محال است ». چنان كه اين موضوع را در رسالهي خاصي با دليل و برهان روشن كردهايم. اگر عدمي كه او ميگويد: ( به فرض اين كه ) شیء باشد، بايد بدانيم حادث است يا قديم، قديم بودن آن به ضرورت دليل، باطل است زيرا تعدد در آن وجود ندارد. و اگر ( به فرض عدم وجود ) حادث باشد و درست هم همين است زيرا عدمي كه درك شود و محمول واقع شود و توصيف شود، به يقين چيزي است، چنان كه حضرت صادق در مباحثهي زراره و هشام فرموده است. اي فاضل نسبت به رواياتي كه فراوانند و دلالت دارند به اين كه ائمهي معصومين عليهم السلام قبل از همهي موجودات، مخلوقات حادثات، آفريده شدهاند چه پاسخي داري؟ هيچ حادثي قبل از ايشان جز مشيت خداي تعالي به وجود نيامده است، ( خداي تعالي ) مدت هزار دهر قبل از ساير مخلوقات، با مشيت خود ايشان را آفريد و هر دهر هزار سال است. چگونه علم ايشان مسبوق به عدم حادث ميباشد و حال آن كه چيزي برتر و جلوتر از ايشان نبوده است. مرحوم مفيد در اختصاص، به سندش از محمد بن سنان روايت كرد كه نزد حضرت باقر عليه السلام اختلاف نظر شيعه را به او گفتم. فرمود: خداي تعالي هميشه در يگانگي خود منفرد بود، پس از آن محمد و علي و فاطمه را خلق كرد هزار دهر ماندند، آن گاه خداي تعالي اشياء را آفريد، و ايشان را گواه آفرينش ايشان قرار داد، و بر اشياء مقرر كرد از ايشان اطاعت كنند، و در ايشان عليهم السلام قرار داد آنچه را خواست، و امر اشياء در حكم و تصرف و ارشاد و امر و نهي را به ايشان تفويض كرد، زيرا كه ولي بودند. پس امر و ولايت و هدايت با ايشان است، ابواب و نواب و حجاب الهياند، هر چه را بخواهند حلال ميكنند و هر چه را بخواهند حرام ميكنند، و انجام نميدهند مگر چيزي را كه او بخواهد« عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون 1» اين ديانتي است كه هركس جلوتر از آن حركت كند در درياي افراط غرق ميشود، و هركس ايشان را از اين مراتبي كه خداي تعالي آنان را در آن مراتب قرار داده ناقص بداند، در درياي تفريط نابود ميشود، و در حق آل محمد به آن چه بر مؤمن از معرفت ايشان واجب است وفا نكرده است، سپس فرمود: اي محمد، آن چه را گفتم فراگير كه از مخزون و مكنون علم پارهاي و فرازي است.2 و در كتاب تأويل الايات، نوشتهي مرحوم شرف الدين نجفي، از شيخ ابي جعفر طوسي، از شيخ ابي محمد فضل بن شاذان، با اسنادش از رجال خود از جابر بن يزيد جعفي، از حضرت امام موسي بن جعفر عليه السلام روايت شده كه فرمود: خداي تعالي نور محمد را از نوري خلق كرد كه از نور عظمت و جلال خود اختراع كرده بود، و او نور لاهوتي وي بود كه در طور سيناء بر حضرت موسي بن عمران علي نبينا و آله و عليه السلام ظاهر شد، و تجلي نمود، كوه نتوانست برقرار بماند، و موسي طاقت نياورد آن را ببيند، و در برابرش پا برجا بماند تا اين كه افتاد و بيهوش گرديد و از حال رفت، و اين نور، نور محمد صلي الله عليه و آله بود، و زماني كه خواست محمد صلي الله عليه و آله را خلق كند آن را دو قسمت كرد، از قسمت اوّل محمد را و از قسمت ديگر علي بن ابيطالب را آفريد، و از اين نور غير اين دو را نيافريد با دست خود آنها را آفريد، و به نَفَس خود در آنها دميد و ايشان را به آن صورت درآورد، و آنها را امثال خود و شاهدان بر مخلوقات خود، و جانشينان بر آفريدگان خويش قرار داد، آنها را چشم خود و زبان خود بر آفريدگان كرد، علم خود را در ايشان به امانت گذاشت، بيان را بر ايشان آموخت، و آنها را بر پنهانيها مطلع گردانيد، يكي را نفس خود و ديگري را روح خود قرار داد، يكي بدون صاحبش نباشد ظاهرشان بشريت، و باطنشان لا هوتيت است براي مخلوقات با صورت ناسوتي ظاهر شدند، تا تاب ديدن ايشان را داشته باشند و اين است گفتهي خداي تعالي و للبسنا عليهم ما يلبسون1 پس آن دو، مقام رب العالمين، و حجاّب خالق همهي خلايقند با آن دو، خلايق را آغاز نمود و با آن دو ملك و مقدرات خود را پايان ميدهد. آنگاه از نور محمد فاطمه دختر او را اقتباس كرد، چنان كه نور او را از نور خود اقتباس فرمود، و از نور علي و فاطمه، حسن و حسين را اقتباس كرد مثل برافروختن چراغها، ايشان از انوار خلق شدهاند، و از پشتي به پشتي و از صلبي به صلبي، و از رحمي به رحمي، در طبقهي بالا بدون آلودگي به نجاست بلكه نقل بعد از نقل ، مادهي اوليه ی ايشان مثل ديگر مخلوقاتش از آب نا قابل و از نطفهي جهنده نيست بلكه انواري هستند كه از اصلاب پاكان به ارحام پاكان انتقال يافته اند، زيرا برگزيدهي برگزيدهاند، خدا ايشان را براي خود برگزيد و آنان را گنجينهي علم خود و رسانندهي به خلق خود قرار داد، ايشان را در مقام خودش نشانيد، زيرا خود ديده نشود، و درك نگردد و كيفيت و انيّت او شناخته نشود، هم ايشان گويندگان و مبلغان از جانب او، متصرفان در امر و نهي او هستند، با ايشان قدرت خود را ظاهر ميكند، نشانهها و معجزات او از ايشان ديده ميشود، با ايشان و از ايشان خودش را به بندگانش ميشناساند و با ايشان فرمان او اطاعت شود، و اگر ايشان نباشند خدا شناخته نشود، و معلوم نباشد چگونه خداي رحمن عبادت شود. پس خدا امر خود را هر طور و در هر كجا بخواهدجاري ميكند، و از آن چه ميكند مورد سؤال قرار نميگيرد، اما ايشان مسئول هستند1 پايان خبر. در كتاب مدينه المعاجز، نوشتهي علامهي توبلي از زيد بن عبدالله بن مسعود از عبدالله مسعود روايت شده كه گفت: روزي به خدمت رسول الله رفتم و از آن حضرت درخواست كردم كه حق را بر من نشان بده تا از آن پيروي كنم. رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: به اندرون وارد شوم، وارد شدم و ديدم اميرالمؤمنين در حال ركوع و سجده است، و در عقب نمازش ميگويد:« اللهم بحرمه محمد عبدك و رسولك اغفر للخاطئين من شيعتي، خدايا ترا به حرمت محمد بنده و پيامبرت سوگند ميدهم خطاكاران پيروان مرا ببخش.» عبدالله بن مسعود ميگويد: بيرون آمدم تا آن چه را ديدم و شنيدم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر بدهم، ديدم در حال ركوع و سجود است و ميگويد: « اللهم بحرمه عبدك علي اغفر للخاطئين من امتي» خدايا ترا به حرمت بندهات علي سوگند ميدهم، خطاكاران امت مرا ببخش. بيقرار شدم و از حال رفتم. پيامبر اكرم سر از سجده برداشت و گفت: اي ابن مسعود آيا كفري بعد از ايمان آوردن است؟ گفتم: بر خدا پناه ميبرم ولي ديدم علي از خداي تعالي به حرمت شما سؤال ميكند، و شما را ديدم از خداي تعالي به حرمت علي سؤال ميكنيد. فرمود: اي ابن مسعود، خداي تعالي دو هزار سال قبل از آفريدن مخلوقات، من و علي و حسن و حسين را از نور عظمت خود آفريد، زماني كه تسبيحي و تقديسي وجود نداشت نور مرا شكافت و آسمانها و زمينها را از آن آفريد، و من از آسمانها و زمينها افضلم، و نور علي را شكافت و از آن عرش و كرسي را به وجود آورد علي برتر از عرش و كرسي است، و نور حسن را شكافت و لوح و قلم را از آن خلق كرد و حسن برتر از لوح و قلم ميباشد، و نور حسين را شكافت و از آن بهشتها و حورالعين را به وجود آورد، و حسين از بهشت و حورالعين افضل است، مشارق و مغارب را ظلمت و تاريكي فرا گرفت، ملائكه به خداي تعالي از آن تاريكي شكايت كردند خداي تعالي روحي را آفريد، و آن را با ديگري قرين ساخت، و از آن نوري پديد آورد، نور را به روح اضافه كرد و از آن زهراء سلام الله عليها را به وجود آورد و به اين جهت زهراء ناميده شده است. مشرق و مغرب از او نوراني شد، اي ابن مسعودوقتي روز قيامت شود خداي تعالي به من و علي ميفرمايد: هركس را ميخواهيد به آتش داخل كنيد و قول خداي تعالي اين است « القيا في جهنم كل كفار عنيد1 » هر كفار و هر عنيدي را به جهنم بيفكنيد. كفّار كسي است كه نبوت مرا انكار كند و عنيد كسي است كه با علي و اهل بيت او و پيروان او عناد ورزد2. در صحيفه الابرار، از كتاب منتخب البصاير، از كتاب واحد، تاليف محمد بن حسن بن جمهور قمي بصري، با اسنادش از ابي حمزه از امام باقر عليه السلام، روايت شده كه گفت اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خداي تعالي يگانه و تنها در يگانگي خود منفرد بود، آن گاه كلمهاي را گفت، آن كلمه نوري شد، آنگاه از آن نور محمد را و من و فرزندانم را به وجود آورد، بعد از آن كلمهاي فرمود، آن كلمه روحي شد، آن را در آن نور ساكن گردانيد، و آن را در بدنهاي ما ساكن ساخت بر اين اساس ما روح الله و كلمات او هستيم، خدا به وسيلهي ما بر بندگان خود احتجاج فرمود، ما دائم درسايهي سبزي بوديم، آفتاب و ماه و شب و روز، نبود و چشمي كه بر هم زند، او را عبادت و تقديس و تسبيح ميكرديم اين موضوع پيش از آن بود كه خلق خود را بيافريند. از انبياء پيمان گرفت، ايمان آورند و ما را ياري نمايند و قول خداي تعالي اين است « و اذ اخذ الله ميثاق النبيين لما اتيتكم من كتاب و حكمه ثم جاءكم رسول مصدق لما معكم لتؤمنن به ولتنصرنه قال ءَاقررتم و اخذتم علي ذلكم اصري قالوا اقررنا قال فاشهدوا و انا معكم من الشاهدين1» و زماني را بياد آور كه خدا از پيامبران پيمان گرفت، و فرمود: چون به شما كتاب و حكمت داديم، و پس از آن پيامبري آمد و آن چه را كه با شما بود تصديق كرد حتما بايد به او ايمان بياوريد و او را ياري كنيد. فرمود آيا به رسول من اقرار كرديد و به آن چه در كتاب آسماني او قرآن فرستادهام از پيمان من پيروي خواهيد كرد؟ گفتند همه اقرار داريم فرمود گواه باشيد و من هم با شما از گواهانم.2 در خصال صدوق رحمه الله عليه، از حضرت امام صادق از پدرش از جدش از علي بن ابيطالب عليهم السلام روايت است كه فرمود: خداي تعالي نور محمد را آفريد قبل از آن كه آسمانها و زمينها، عرش و كرسي و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بيافريند، و قبل از آن كه آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و موسي و عيسي و داود و سليمان و ديگر پيامبراني را كه در آيهي « و هبنا لا سحق و يعقوب … تا و هديناه الي صراط مستقيم1» آورده بيافريند و قبل از آن كه يك صد و بيست و چهار هزار پيامبر را بيافريند تا پايان خبر شريف. و امثال اين خبرها كه به صراحت دلالت دارند به اين كه آن بزرگواران عليهم السلام در آفرينش، بر همهي مخلوقات مقدم بودهاند، و قدرت خداي تعالي با دست مبارك ايشان جاري ميشود، خواستهها با ايشان به ظهور و بروز ميرسد. ما احتياج نداريم آنها را نقل كنيم، و كتابهاي علماي اعلام رضوان الله تعالي عليهم در اين باره ما را از نقل آنها بينياز كرده است، و نقل اين مقدار به آن خاطر بودكه امكان دارد بعضي از خوانندگان محترم به كتابهاي مزبور دسترسي نداشته و از آنها اطلاع نيابند. راستي براي من روشن نيست، كه مرحوم مفيد اعلي الله مقامه الشريف بر اين اخبار و امثال آنها چگونه اطلاع نيافته، و تقدم ايشان بر جناب آدم را انكار كرده است. بگذريم از تقدم ايشان بر همهي موجوداتي كه خلق شده است، او در « مسايل تلعكبريه » در پاسخ كسي كه از تقدم اشباح آل محمد بر وجود آدم عليه السلام پرسيده به اين صورت جواب داده است: « منظور از آن تمثالهاي ايشان به صورت بوده كه در عرش بوده است، و آدم آن صورتها را ديد و از آنها سؤال كرد، و خدا به او خبر داد تمثالهاي صور از نسل اوست، بدين سان ايشان را شرف و عظمت داده است. و اما اين كه ذات ايشان قبل از آدم موجود باشد پس باطل است، و از حقيقت بعيد ميباشد، محصلي به آن اعتقاد نميكند، و عالمي به آن نميگرود. گروههايي از غلات نادان و حشويههاي شيعه چنين اعتقادي دارند كه به معاني اشياء و حقيقت كلام بصيرتي ندارند. و گفته شده كه خداي تعالي اسامي ايشان را بر عرش نوشته بود جناب آدم آنها را ديد و آنها را با اين عظمت شناخت و دانست كه شأن ايشان در نزد خداي تعالي والا ميباشد.» و ديديم كه اخبار ياد شده، و غير آن اخبار كه در مقالهي تفويض ياد شد و اخبار ديگر، با صداي بلند ميگويند: كه ذوات مقدس ائمه عليهم السلام بر تمامي موجودات و بر هر چيزي كه مشيت الهي بر آن تعلق يافته مقدمند چه رسد به حضرت آدم عليه السلام. و اين موضوع واضحتر از آن است كه برايش دليل و برهان بياوريم، و كسي غير از مرحوم مفيد را تا به حال نشنيدهايم كه آن را انكار كند، و به طوري كه پيش از اين شرح و بيان كرديم بهتر است صدور چنين كلماتي از آن مرحوم و ديگر اسطوانههاي دين مبين را به تسديد حمل كنيم. بالاخره با توجه به سبق وجودشان بر همهي موجودات، چگونه ميتوان گفت اصل، عدمِ علمِ ايشان ميباشد؟. فصل نهم « باز هم ردّ اشكال قبلي » لازم است يك بار ديگر به طرز بهتر و زيبايي به اثبات حق بپردازيم و بگوييم: پيشتر گفتيم كه علم عين معلوم است، زيرا علم حاصل نميشود مگر پس از وجود معلوم و حضور آن نزد عالم، يا در خارج يا در ذهن كه از خارج گرفته شده و در آن منعكس شده است. به اين دليل كه ذهن آيينهاي براي خارج و بيرون از ذهن است، نه خارج حسي تنها، آن چه در آيينهي ذهن نقش بسته فرع و سايهاي است، از شيئ بيروني، يعني آن چه در خارج از ذهن وجود دارد، و ذهن آن تصوير را زماني كه با شيئ خارجي روبرو شده برداشته است. مگر در ذهن كسي كه علت هستي است، در اين صورت ذهن اصل است و خارج از ذهن فرع آن. بنابراين غير از استثنايي كه گفتيم در بقيهي موارد، امور ذهني سايهها و فروع اشياء خارجي است، و وجدانا جز با توجه به خارج ذهن نميتوانيم چيزي را تصور كنيم، و اين خود دليل است به اين كه آن چه در ذهن وجود دارد سايهي شيي خارجي است. هر صنعتگري، هر اختراعي ميكند از خارج اخذ شده است، مثلاً بنّايي كه خانهاي را قبل از احداث تصور ميكند، اجزاء نقشهي خانه را از بيرون ميگيرد و با قدرت فكري خود آنها را با هم تركيب ميدهد، و نقشهي ساختماني را كه ميخواهد طراحي ميكند. حتي خود صورت تركيب را نيز از تركيبات بيروني ميگيرد، و از همين جا است كه ممكن از درك كردن قديم، و تصور او ناتوان ميباشد و خبر علل الشرايع به وضوح به آن چه گفتيم دلالت ميكند بايد دقّت كنيم. در آن كتاب مؤلف با اسنادش از حسن بن علي بن فضّال، از حضرت امام رضا عليه السلام نقل ميكند كه گفته است به آن حضرت عرض كردم: چرا خداي تعالي مخلوقات را جور واجور و گوناگون آفريده، چرا يك نوع نيافريده است؟ حضرت جواب داد تا در اوهام نيايدكه او ناتوان ميباشد و ( در ضمن ) در وهم كسي صورتي پيدا نشود مگر اين كه خداي تعالي خلق خود را به آن صورت خلق كرده باشد، و با تأمل در انواع خلق دريابد كه خداي تعالي بر هر چيزي توانايي دارد.1 اگر در جملهي امام عليه السلام كه فرمود: « در وهم كسي صورتي پيدا نشود مگر اين كه خداي تعالي خلق خود را به آن صورت خلق كرده باشد» دقت كنيم ملاحظه ميكنيم اولاً لفظ وقوع ( افتادن ) و ثانيا با لفظ صورت ( نقش و تصوير ) تعبير فرموده تا تنبيهي باشد بر اين كه چيزي به ذهن نيفتد مگر اين كه در خارج وجود داشته باشد، يعني آن چه در آن ميافتد در بيرون وجود دارد، و آن چه در آن است صورت و عكس شيئ خارجي است. اگر ذهن اختراع ميكرد و به وجود ميآورد آن چه داشت اصل به شمار ميرفت و آن چه در بيرون بود فرع و صورت آن ميشد. در ضمن امام عليه السلام با جملهي « و قد خلق الله عزوجل عليها خلقه تبارك و تعالي » خالقيت ذهن را در پس و پيش نفي كرده است. اما اين كه ميگويند: روح آدمي قدرت دارد هرچه را كه ميخواهد احداث و اختراع كند، مثلا دريايي از جيوه را مجسم كند، يا انساني را تصور كند كه داراي هزار سر است، در حالي كه در بيرون درياي جيوه و انسان هزار سر وجود ندارد. اين گفته اساس و پايهي معقولي ندارد، زيرا اگر ذهن چنين قدرتي را داشت اينها را قبل از اين كه به دريا و جيوه، و انسان و سر او توجه كند اختراع ميكرد، و گفتيم چنين قدرتي را ندارد، مگر پس از توجه و انتزاع صورت از موجودات خارجي. با دقت و تأمل ظاهر شد كه آن چه در زبان مردم متداول شده و ميگويند: شيئي خارجي سايهي شيئ ذهني است صحيح نبوده و خلاف آثار است و قدرت خداي تعالي را نفي ميكند. حال برميگرديم به آن چه درصدد اثبات آن بوديم، و ميگوييم: عدم مصرح در گفتار او، « لانه مسبوق بالعدم » به يقين، لفظ مهمل و بيمعني نيست بلكه لفظ مستعمل است كه در معناي ذهني يا خارجي به كار ميرود، پس خود آن چيزي است و مفهومي دارد، در كون يا امكان تحقق مييابد، و هرچه مفهوم دارد و تحقق ميپذيرد قطعاً مخلوق است، زيرا هيچ چيزي را نميتوان تصور كرد كه چيزي باشد اما مخلوق نباشد، چنان كه امام صادق عليه السلام به اين موضوع اشاره فرموده است. موضوع از اين قرار است كه بين زراره و هشام بن حكم، دربارهي « نفي،» اختلاف نظر وجود داشت كه مخلوق است يا نه. نظر زراره اين بود كه « نفي،» چيزي نيست، امري اعتباري و ذهني است اصالت و تحقق ندارد و هماكنون نيز، اكثريت صاحب نظران همين عقيده را دارند. اما هشام بن حكم نظر ديگري داشت ميگفت: « نفي » چيزي است يعني امري تحققي و تأصلي و قابل تصور است مخلوق است و خدا آن را آفريده است، امام عليه السلام به زراره فرمود:« قل بقول هشام في هذه المسئله« در اين مسأله قول هشام را بپذير. با توجه به اين امر ميگوييم هر آن چه به تصور آيد مخلوق است، و خداي تعالي آن را به وسيلهي ائمه عليهم السلام خلق كرده كه سبب اعظم او براي خلق وي در عوالم غيب و شهود هستند. و ميگوييم خداي تعالي پيش از ايشان مخلوقي را نيافريده است جز مشيت ( فعل ) خود را، و چيزي در صدور، از فعل خداي تعالي، جلوتر از آنها نبوده است، پس ايشان اولين ثمرهاياند كه از باغ او چيده شدهاند، در اين صورت چگونه علم ايشان، مسبوق خواهد بود به عدم كه مخلوق است يا ايشان مسبوق خواهند بود بر عدم حادث؟ و معني اصلي كه از او نقل كرديم « الاصل عدم علمهم لانه مسبوق بالعدم الازلي» چه خواهد شد؟ فاعتبروا یا اولي الابصار 1معناي وصف عدم به ازلي چه ميشود در حالتي كه ازل خداي تعالي است. اگر بگويند: منظور او از عدم ازلي، به طور مجازي همان است كه در عالم امكان وجود دارد، براي اين كه به عالم كون داخل نشده است يعني اصل اين است كه به همهي چيزهايي كه در عالم امكان وجود دارد عالم نيستند. ما ميگویيم: درست گفتي و در راه مستقيم قرار گرفتي، زيرا عدم، به عالم امكان اطلاق شده است خداي تعالي فرموده است:« اولا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا2 » يعني انسان اين مسأله را به ياد نميآورد كه ما او را پيشتر خلق كرديم و چيزي نبود. در اين آيه خداي تعالي به صورت مجازي شيئ بودن وجود امكاني را نفي كرده براي اين كه در كون وجود نداشته است، و در آيهي « هل اتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا1 » آيا بر انسان زماني از دهر گذشته كه چيزي ياد كردني نبوده باشد شيئ بودن او را ثابت كرده است براي اين كه در امكان وجود داشته است. و علم كوني ائمه عليهم السلام به همهي ما في الامكان محيط نيست، « و لا يحيطون بشيي من علمه الا بما شاء2» به چيزي از علم او محيط نميباشند مگر اين كه خداي تعالي كون آن را بخواهد. بلي، هر چه كه به عالم كون وارد شده، علم ايشان به آن احاطه دارد به طوري كه قبلاً دانستيم، و در اين صورت ( الاصل عدم علمهم ) صحيح خواهد بود يعني هر چه به كون وارد نشده با علم كوني خودشان آن را نميدانند، زيرا چنان كه گفتهايم بين علم و معلوم مناسبت شرط است. امّا مراد گويندهي ( اين اصل ) قطعاً اين نيست، زيرا او و موافقان او، به وجود عالم امكان اعتقاد ندارند، و آن چه را كه در آن عالم وجود دارد وجود متأصل به شمار نميآورند، تا قول او صحيح باشد بلكه آن را امري اعتباري ميدانند، كه به هيچ وجه تأصلي ندارد چنان كه در مقالهي بعدي خواهيم دانست منتظر باشيم. خلاصه ظاهر شد كه آن چه در ذهن است، سايه و شبح چيزي است كه در خارج وجود دارد، و ذهن آيينهي آن ميباشد مگر در كسي كه ذهن او علت خارج و اشياء خارجي است. و علم، امكان ندارد مگر پس از وجود معلوم ذهني يا خارجي، و اين هر دو به دلايلي كه گفتيم عين همند. و قبل از ائمه عليهم السلام حادثي و مخلوقي جز فعل خداي سبحان وجود نداشته كه معلوم باشد، و علم به آن تعلق بگيرد. در اين صورت قول « الاصل عدم علمهم عليهم السلام » چه معني پيدا ميكند آيا قبل از آنها معلومي وجود داشته كه با اصل ياد شده علم ايشان با آن را نفي كنيم؟ و چون قبل از ايشان معلومي وجود نداشته، عدم علم در آن جا بيمعني است و نميتوان به آن استصحاب كرد، چنان كه آن جا علم هم معني ندارد زيرا عدم علم، ضد علم است مثل بينايي و كوري كه عدم ديدن است پس عدم علم به تصور نيايد مگر بعد از تصور علم، زيرا ضد، حاصل مفهوم جهت ضد خود ميباشد، آن جا اگر عدم علم را تصور كنيم بايد علم را نيز تصور كرده باشيم، و گفتيم كه علم جز با وجود معلوم ممكن نيست آن جا كه معلومي نباشد علم نيز وجود نخواهد داشت. آري آن جا معلومات امكاني وجود دارد كه گويندهي موردنظر به وجود آنها اعتقادي ندارد. و در خصوص علم امكاني هم ما را با او سخني نيست. پس به طوري كه وي توهم كرده و گمان برده علم نداشتن ايشان، قطعي نيست.زيرا معلومي جز خداي تعالي و فعل خداي تعالي وجود نداشته كه علم به آن تعلق بگيرد يا تعلق نگيرد و اين هر دو فرعند بر بودن معلوم. و ايشان اولين معلوم كوني بودهاند. در اين صورت براي استصحاب محلي باقي نميماند، زيرا ركن اعظم آن، كه يقين ميباشد منتفي شده است. هرگاه موضوعي را كه يادآور شديم، به دقّت دريافته باشيم ميتوانيم دليل را بر عليه او وارونه كنيم، و بگوئيم كه: اصل، عالم بودن ائمه عليهم السلام بر تمامي اشياء هستي است، چون اولين مخلوق الهياند، و سبب اعظم براي كل جهان هستي. و خدا چيزي را نيافريده مگر به وسيلهي ايشان، و ظاهر نشده مگر از خود آنها، و جريان نيافته مگر با دست ايشان، و لذا خداي تعالي در تمامي عوالم، غيب و شهود ايشان را حجت، شاهد و حاجب خود قرار داده است، و علم نداشتن ايشان مشكوك است و هرگز يقين ( كه علم داشتن ايشان است ) با شك نميشكند. از همهي اينها كه بگذريم، واقعاً خصم، چگونه به اين اصل چنگ ميزند، و آن همه اخباري را كه صراحت دارند ائمه، همه چيز را ميدانند ( كنار ميگذارد )؟ چگونه در برابر اين همه اخبار ميتواند مقاومت بكند؟ چگونه در تمسك به اين ( اصل، ) با اين كه اخبار فراواني مخالف آن هستند دچار تزلزل نميشود؟ و جسورانه و بدون هيچ توقف و احتياطي ميگويد: اصل عدم علم ايشان ميباشد؟ در صورتي كه راه نجات در چنين مواردي: اوّلا: توقف كردن است « و اظهار نظر نكردن » در چنين مقامي كه به ائمه مربوط ميشود ثانيا: جمع بين اخبار گوناگوني است كه در اين مورد وارد شده است. در اين باره عالم نحرير، مرحوم شيخ مرتضي انصاري نورالله ضريحه، در مبحث اصل البرائه در رسائل،در شبههي موضوعيه پس از نقل كلام مرحوم شيخ حر عاملي، سخن زيبايي گفته است: « اما ميزان معلومات امام عليه السلام من حيث عموم و خصوص، و كيفيت علم او از اين نظر كه به مشيت ايشان، و به توجه و التفات ايشان به سوي شیء مربوط ميشود يا ربطي به آن پيدا نميكند. از اخبار گوناگوني كه در اين باره آمده، چيزي به دست نميآيد كه انسان اطمينان نمايد. بهتر اين است علم اين مسأله را به خود ايشان عليهم السلام موكول بكنيم» خلاصه مسلمان موالي را سزاوار نيست در حق موالي خود جسارت كند و در خصوص علم ايشان آن چه بر قلمش جاري ميشود بنويسد. اخبار مستفيضه بلكه متواتره واردشده، كه ايشان به همهي هستي علم دارند، ضرري ندارد بعضي از آنها را در اين مقام ذكر كنيم، و ريشهي خصومت را قطع كنيم. * در كتاب تأويل الايات سيد شرف الدين نجفي، از مصباح الانوار شيخ طوسي رحمه الله عليه، و او با اسناد از رجال خود به صورت مرفوع، به مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: روزي خدمت امام صادق عليه السلام رفتم، فرمود: اي مفضل محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين را با كنه معرفت ايشان شناختهاي؟ عرض كردم: اي مولاي من كنه معرفت ايشان چيست؟ فرمود: اي مفضل بداني كه ايشان در سمتي از خلايق در كنار روضهي خضراء نشستهاند، هركس ايشان را با كنه معرفتشان بشناسد در سنام اعلي مؤمن ميباشد. عرض كردم اي مولاي من اين را برايم بشناسان فرمود: اي مفضل بداني كه ايشان ميدانند هرچه را كه خداي تعالي آفريده است، و بداني كه ايشان كلمهي تقوايند،گنجينههاي آسمانها و زمينها و كوهها و رمال و درياهايند، و ميدانند در آسمان چند ستاره و مدار، وجود دارد، وزن كوهها و مقدار آب درياها، چشمهها و نهرها را ميدانند، برگي و يا دانهاي در قسمتهاي تاريك زمين نيفتد مگر اين كه آن را ميدانند، تر و خشكي نيست مگر در كتابي آشكار و اينها در علم ايشان قرار دارد، اينها را ميدانند. گفتم: مولاي من، من اين را دانستم، و به آن اقرار كردم، و ايمان آوردم، فرمود: بلي اي مفضل، اي مكرم، اي محبور، اي پاكيزه، پاك شدي و بهشت برايت گوارا شد، و هركسي كه به آن ايمان بياورد1 * ابن شهر آشوب، در مناقب، از صفوان بن يحيي، از بعضي رجال خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند علوم اولين و آخرين را به ما عطا كرده است. مردي از اصحابش به او گفت: فدايت شوم آيا نزد شما علم غيب هم هست؟ فرمود: واي بر تو، آن چه را كه در صلبهاي مردان، و رحمهاي زنان وجود دارد ميدانم، و واي بر شما سينههاي خود را وسعت بدهيد، چشمانتان را بينا سازيد و دلهايتان فراخ نماييد، ما در بين خلق، حجت او هستيم، و اين موضوع نگنجد مگر در سينهي مؤمن قوي، كه نيروي او به قدر كوه تهامه است مگر با اذن خداي تعالي، به خدا من اگر بخواهم هر شني را كه در آن وجود دارد برايتان بشمارم برايتان خبر ميدادم، شبي و روزي وجود ندارد مگر اين كه شنها ميزايند مثل آن كه اين خلق ميزايد، به خدا بعد از من نسبت به هم بغض و عداوت خواهيدكرد، و بعضي از شما بعضي ديگر را خواهيد خورد.1 * در كافي از عبدالاعلي و ابوعبيده و عبدالله ابن بشر خثعمي روايت است كه از حضرت صادق شنيدند ميفرمود: من ميدانم آن چه را در آسمان است و آن چه را در زمين است، ميدانم آن چه را در بهشت است و آن چه را در جهنم است، و آن چه را بوده و آن چه را خواهد شد ميدانم. لحظاتي درنگ كرد و ديد اين موضوع بر كساني كه شنيدند گران آمده است، فرمود: اينها را از كتاب خدا دانستهام ميفرمايد:« فيه تبيان كل شيئ2 » يعني بيان روشن هر چيزي در قرآن وجود دارد3 * در كافي از ضريس كناسي روايت كرده كه از امام باقر عليه السلام شنيدم ميفرمود، و جمعي از اصحابش با او بودند، تعجب ميكنم از قومي كه ولايت ما را قبول دارند، و ما را پيشوايان خود قرار ميدهند، و ميگويند اطاعت ما مثل اطاعت رسول الله بر آنان واجب است، و سپس دليل و حجت خودشان را ميشكنند، و با دلهاي ناتوان خود با همديگر خصومت ميكنند، و حق ما را ناقص ميگردانند، و آن را عيب ميدانند براي كسانی كه برهان معرفت ما را خدا بر ايشان عطاء كرده، و در برابر امر ما تسليم شدهاند، آيا فكر ميكنيد خداي تعالي اطاعت اولياي خود را بر بندگانش واجب گرداند آن گاه اخبار آسمانها و زمينها را بر آنان بپوشاند، و مواد علم را از ايشان قطع كند، در آن چه برايشان ميرسد و بر پا ماندن دينشان منوط به آن است؟1. * در كافي از ابي حمزه روايت است كه گفت: از امام باقر عليه السلام شنيدم ميفرمود: نه، به خدا قسم، عالمي هرگز جاهل نميشود، چيزي را بداند و چيزي را نداند. سپس فرمود: خداي تعالي برتر، قدرتمندتر و كريمتر از آن است كه، طاعت بندهاي را واجب كند آنگاه علم آسمان و زمين را از او بپوشاند. سپس فرمود: آن را نميپوشاند.2 اگر چشمان خود را با سرمهي معرفت نوراني كنيم،( و در اين خبرها ) خصوصا در خبر اخير دقت كنيم ملاحظه خواهيم كرد برخلاف میل اهل جدال و عناد، استدلال به عدم علم محمد و آل محمد را بر باد می دهد و صراحت دارد به اين كه هيچ علمي بر ايشان مخفي و پنهان نيست، حتي به صورت سوگندبراي نفي جهل امام ميفرمايد: آن كه خدا او را عالم قرار داده، هرگز جاهل نميشود، و براي زدودن غبار اوهام اضافه ميكند، عالم به چيزي، و جاهل به چيزي نميباشد، چون مظهر رياست و ولايت كليهاند، چگونه به بعضي اشياء نادان باشند؟ چون در اين حالت حجت بر آنها نخواهند بود، زيرا هركس برحسب خود به چيزي عالم است ولو از راه اخبار ديگران، و به چيزي جاهل است. و تفاوت در زيادي علم است يا عدم آن، كثرت و قلت آن، در اين صورت حجت و محجوج و رئيس و مرئوس اثر و مؤثر، علت و معلول برابر خواهند بود. و « هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون1 » و چون مظاهر رياست كليهي الهيهاند، بلكه رياست دارند به مقداري كه احاطهي علمي دارند. در حالي مظاهر رياست و ولايت الهيه خواهند بود كه بر هر چه رياست دارند و زير ولايت ايشان كه ولايت الهي است قرار گرفتهاند احاطهي علمي داشته باشند « هنا لك الولايه لله الحق2 ظاهر شد كه اصل علم ايشان به همهي اشياء وجود می باشد، مگر آن چه دليل آن را خارج كند، و اين مسأله به زودي برايمان روشن خواهد شد « الحمدلله الذي هدانا لهذا3 » سپاس مر خدايي را باشد كه ما را به نور ولايت ايشان به اين امر هدايت فرمود. فصل دهم بايد بدانيم كه علوم حضرات ائمهي معصومين عليهم السلام بر سه نوع است: نوع اوّل: به حضرت محمد و حضرت علي عليهما السلام اختصاص دارد، و ديگران حتي فرزندان طاهرين ايشان در آن علم با آنها شريك نيستند، و اين علم، علم كنه و حقيقت هريك از ايشان ميباشد، آن دو را هيچ كس جز خودشان با كنه معرفت نميشناسند و درك نميكنند، چنان كه خبر نبوي به آن صراحت دارد آن حضرت فرمود: لا يعرفك يا علي الا الله و انا، و لا يعرفني الا الله و انت، و لا يعرف الله الا انا و انت1 » ترا يا علي نميشناسد مگر خدا و من، و مرا نميشناسد مگر خدا و تو، و خدا را نميشناسد مگر من و تو. چنان كه ملاحظه ميكنيم اين خبر صراحت دارد كه علي عليه السلام را هيچ يك از ائمه و انبياء و فرشتگان مقرب الهي نميشناسند فقط خدا و رسول خدا او را ميشناسند، همين طور محمد صلي الله عليه و آله را ائمه و انبياء و فرشتگان الهي نميشناسند فقط خدا و علي او را ميشناسند. اما اين كه به كنه معرفت، فقط خداي تعالي آنها را ميشناسد، موضوع واضحي است، او خالق و موجد آنها است، او با مشيت خود حقيقت آن دو را ايجاد فرمود، آن دو اسمها و صفتهاي او هستند قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسني2، و لقد راي من آيات ربه الكبري3. و امير مؤمنان ميفرمايد:« ليس لله آيه اكبر مني و لا نباء اعظم مني »1 شك نيست كه اسامي و صفات از فروعات و مخترعات ذاتند، ذات آنها را با فعل و مشيت خود خلق كرده و ايجاد نموده است، به طوري كه بداهتاً در خودمان افعال و صفاتي را كه با فعلمان به وجود ميآوريم ميبينيم. و اما علي سلام الله عليه را غير از خدا فقط محمد صلي الله عليه و آله ميشناسد، و همين طور محمد صلوات الله عليه و آله را غير از خدا فقط علي عليه السلام ميشناسد، موضوع ، در دو بخش بررسي ميشود. اوّل: معرفت كنه و حقيقت علي عليه السلام، بعد از خداي تعالي انحصاراً براي حضرت محمد صلي الله عليه و آله اختصاص دارد. زيرا: * حضرت محمد صلي الله عليه و آله در مقام اجمال است، و علي عليه السلام در مقام تفصيل، مانند عرش و كرسي، و نقطه والف، آن چه در تفصيل وجود دارد، در اجمال موجود است، و تفصيل از اجمال به آن فرود آمده است * حضرت محمد صلي الله عليه و آله اولين فردي است كه دعوت حق را لبيك گفت. خداي تعالي سؤال فرمود:« الست بربكم » آيا من پروردگار شما نيستم. رسول خدا فرمود: من بر پيامبران برتري يافتهام زيرا اول كسي بودم كه داعي خدايم را وقتي گفت:« الست بربكم » جواب دادم! و علي دومين نفر بود كه جواب داد، و شك نيست كه سابق در اجابت واسطهي ايجاد لا حق است، و سابق به جهت سبقت، كنه لاحق را درك ميكند، و به جهت سبقت بر او احاطه دارد.2 جابر بن عبدالله انصاري از حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده فرمود:« اول ما خلق الله نور نبيك يا جابر فكان يطوف حول جلال القدره ثمانين الف سنه فلما و صل الي جلال العظمه خلق منه نور علي فكان نوري يطوف حول جلال العظمه و نور علي يطوف حول جلال القدره 1» اي جابر اولين كسي كه خدا او را خلق كرد نور پيامبرت بود، پيرامون جلال قدرت هشتتاد هزار سال طواف ميكرد، زماني كه پيرامون جلال عظمت رسيد، نور علي از او خلق شد، نور من پيرامون جلال عظمت طواف ميكرد، و نور علي پيرامون جلال قدرت در طواف بود. رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تفاضل بين خود و علي عليه السلام را با قول خود هشتاد هزار سال بيان فرموده است، و چون زماني نبوده چون شب و روزي نبوده، ميگوييم مراد از هشتاد هزار سال، هشتاد هزار رتبه است. يعني پيامبر اكرم صلوات الله علیه و آله از علي عليهه السلام مقدم است و به اين اندازه از وي برتر ميباشد. و به همين لحاظ علي عليه السلام گفته است:« انا عبد من عبيد محمد صلي الله عليه و آله و سلم 1» من بندهاي از بندگان حضرت محمد هستم. و همين تقدم او رمز اين جمله است كه فرمود:« لا يعرفك يا علي الا الله و انا » يا علي ترا جز خدا و من ديگري نميشناسد: دوّم: معرفت پيامبر بعد از خداي سبحان، به علي عليه السلام منحصر شده است، نه به اين جهت كه با هم در رتبه برابرند به طوري كه گفتيم، بلكه به اين خاطر كه علي عليه السلام در مقام تفصيل و حضرت پيامبر اكرم در مقام اجمال است، و در مقام تفصيل ظاهر نميشود مگر آن چه در مقام اجمال وجود دارد. به عبارت ديگر تفصيل همان زبان اجمال و شرح و آيينهي اوست، و اجمال درك نميشود با مرتبهاي كه دارد مگر در مقام تفصيل و به همين سبب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبهاي فرموده است:« و لقد ستر علمه عن جميع النبيين، الاصاحب شريعتكم هذا، فعلمني علمه و علمته علمي» 1خداي تعالي علم خود را از تمامي انبياء جز صاحب شريعت شما پوشيده داشت، او علم خود را به من ياد داد، و من علم خود را به او ياد دادم. يعني آن چه مجمل بود به من ياد داد، و آن چه مفصل بود من به او ياد دادم، و مفصل جز مظهر مجمل و شرح آن چيز ديگري نيست. و شك نيست كه از جملهي علم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، كه آن را به علي عليه السلام ياد داده همان معرفت خود او بوده به آن گونه كه خودش را شناخته است، و هيچ چيزي را از علي پوشيده نداشته است، و لازمهي اين موضوع، تساوي آن دو بزرگوار نيست چون كه علي عليه السلام با تعليم حضرت رسول ميداند، و او را ميشناسد و نه به نفس خودش تا برابري لازم آيد. و بر اين اساس او يكي از بندگان حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم است « حضرت علي گفته است:« انا عبد من عبيد محمد2 يعني من غلامي از غلامان محمد هستم » و آن دو در هر مقام با هم متحدند، امّا رسول خدا از علي صلوات الله عليهما به همين مقدار در رتبه افضل و اقدم ميباشد. و رمز تعليم او همين ميباشد و اين فرق بسيار بزرگ و مهمي است، اما شناخت كنه و حقيقت علي عليه السلام، وسيلهي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به لحاظ تقدم او است، و به اين لحاظ كه واسطهي بين خدا و بين او است، و به اين نحو نيست كه علي معرفت كنه خود را به او ياد داده است، زيرا علم سابق بر لاحق ، به لحاظ سبق او بر وي ميباشد. به هر حال هر دو از يك نور خلق شدهاند، چنان كه رسول اكرم فرموده است:« من و علي نور واحدي بوديم از صلبي به صلبي منتقل ميشديم، چون به صلب عبدالمطلب منتقل شديم دو قسمت شديم قسمي به صلب عبدالله و قسمي به صلب ابوطالب1تا پايا ن خبر. تفاوت اين جاست كه حضرت رسول از اوّل نور، و علي عليه السلام به طوري كه در خبر آمده از پايان نور خلق شده است، و به همين علت آن حضرت پيامبر است و اين حضرت ولي. اگر بگويند: چگونه ائمه عليهم السلام كنه جد بزرگوار و پدر والاتبار خودشان را نميشناسند؟ در صورتي كه وارث همهي چيزهايي هستند كه آن دو دارند، و از جملهي آنها معرفت كنه و حقيقت ايشان ميباشد؟ به اختصار و اجمال ميگوئيم كه: « نبي و ولي هر دو اصلند و ائمه عليهم السلام فروع آنها ميباشند اصل در مقام اوّل است و فرع در مقام دوّم، فرع چگونه ميتواند اصل را درك كند؟ و حال آن كه معرفت فرع، نسبت به اصل معرفت صفات است و نه معرفت ذات. روي همين اشاره بايد تأمل كنيم. از همين جا معلوم ميشود چرا پيامبران صلوات الله عليهم و انسانها و ملائكه نميتوانند حقايق و كنه ائمه عليهم السلام را درك كنند. سوّم: امّا توضيح قسمت پاياني خبر ( و ما عرف الله الا انا و انت » حضرت علي گفته است:« من علمني حرفا قد صيرني عبدا » هر كس به من حرفي آموخت مرا بندهي خود ساخت ميدانيم كه ذات خداي تعالي به طور قطع و به هيچ وجه شناخته نميشود، زيرا بين قديم و حادث، رابطه و مناسبتي وجود ندارد و شرط است كه بين مُدْرِك و بين مُدْرَك مناسبتي بوده باشد. در غير اين صورت هر مُدْرِكي ميتواند هر چيزي را درك كند. قديم بر رتبه ی حادث نازل نميشود و حادث به رتبهي قديم صعود نميكند تا ذات او را بشناسد راه مسدود است و طالب را دست ردّ بر سينه ميزنند. « انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله » ان الله احتجب عن القول كما احتجب عن الابصار…. و چون معرفت ذات بر حادث محال است،و در اين مقام فرقي نميكند حادث پيامبر و امام باشد يا مخلوقات ديگر، از پيامبران گرفته تا جمادات، و معرفت خدا براي هر يك از موجودات واجب است، و آن دو بزرگوار به معرفت خدا از ديگر مخلوقات اولي و مقدمند، به ناچار شناخت ايشان از خدا، به صفات و اسماء او ميباشد به طوري كه آيات و روايات به اين صراحت دارد، و وجدان به آن گواهي ميدهد، چنان كه وقتي بخواهيم كسي را بشناسيم معرفت ذات او قطعاً براي ما محال است، ناچاريم اسم و صفت او را بشناسيم، و معلوم است كه اسماء حقيقيه ي خداي تعالي چهارده معصوم عليهم السلامند، زيرا چنان كه حضرت امير عليه السلام به ابوالاسود دوئلي گفته« الاسم ما انبأ عن المسمي1» اسم چيزي است كه از صاحب نام خبر ميدهد، و آن كه به حقيقت و واقع از خداي تعالي خبر ميدهد محمد و آل محمد عليهم السلامند، نه اسمهاي ظاهري چنان كه در اخبار ميخوانيم: 1- « نحن الاعراف الذين لايعرف الله الا بسبيل معرفتنا1 » ما هستيم اعرافي كه خداي تعالي جز از طريق شناخت ما شناخته نميشود 2- « بنا عبدالله و بنا عرف الله و لولانا ما عبدالله و لولانا ما عرف الله 2» به وسيلهي ما خدا عبادت ميشود، و به وسيلهي ما شناخته ميشود، اگر ما نبوديم خدا بندگي نميشد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد. اسماء حقيقي خداي تعالي آل بيت عليهم السلامند، و اسامي ديگر صدادار، مركب از حروف هجاء اسماء اسماءند چنان كه اسم حقيقي هر فردي ظاهر او است كه با آن به ديگري ظهور ميكند و اسمي كه با آن او را صدا ميزنند اسم ظاهري اوست و نه ذات او. پدر و مادر، به او اين نام را گذاشتهاند، ولي آن اسم ذات او نيست و واضح است كه نزديكترين اسمها و صفاتي كه خداي تعالي با آنها و نه با ذات خود به خلق ظهور كرده ائمهي معصومين عليهم السلامند، و نزديكترين ايشان پيامبر اكرم است و اميرمؤمنان علي بن ابي طالب، بر اين اساس معرفت ايشان به خدا، معرفت خدا به ايشان است كه نزديكترين صفات الله و اسماء الله به او است، و براي خدا صفتي و اسمي نزديكتر از آن دو به او نيست. زيرا تجليِ اوّلِ او هستند، او اوّل به آنها جلوه كرد و بر آنها ظاهر شد البته نه با ذاتش. تجلي بعدي او به ائمه عليهم السلام به وسيلهي آن دو بود زيرا چنان كه گفتيم ايشان فروع آن دو هستند، و آن دو اصل ايشان ميباشند و فرع در هر زمينه تابع بر اصل است، و هر چيزي به فرع ميرسد از طريق اصل ميباشد، تجليِ بعديِ او به انبياء عليهم السلام با ايشان بود، و تا آخر سلسلهي هشتگانه بدين سان است. پس اوّل ظهور خدا، به آن دو بزرگوار بود، آن دو اولين اسامي و صفات او هستند، كه با خود آن دو به آن دو، و به ائمه عليهم السلام، و به انبياء عليهم السلام و به ديگر موجودات ظهور كرده است، از اين لحاظ شناخت آن دو به خداي خود، شناخت خود آنها به خودشان ميباشد، دو نشانه، دو صفت و دو اسم خدا هستند، و چون شناخت آن دو براي ديگري مقدور نيست پيامبر اكرم به صورت انحصاري فرمود: خدا را نشناخت مگر من و تو. از آن چه گفتيم ظاهر شد كه معرفت خداي سبحان، براي ساير موجودات از انبياء تا جمادات، به معرفت اسماء و صفات او منحصر ميباشد « من عرفها عرف الله » هركس آنها را شناخت خدا را شناخته است، چنان كه هركس ظاهر تو را شناخته كه با آن به او ظهور كردهاي تو را شناخته است. به همين لحاظ حضرت علي عليه السلام به جناب سلمان و ابوذر فرمود:« لا يستكمل احد الايمان حتي يعرفني كنه معرفتي بالنورانيه فاذا عرفني بهذه المعرفه فقد امتحن الله قلبه للايمان و من قصر عن ذلك فهو شاك مرتاب ثم قال يا سلمان و يا جندب معرفتي بالنورانيه معرفه الله و معرفه الله معرفتي بالنورانيه1» ايمان هيچ كس كامل نميشود مگر اين كه، مرا به كنه نورانيت بشناسد، وقتي مرا بدين سان شناخت خداي تعالي قلب او را براي ايمان آزموده است، و هركس در اين باره كوتاهي كند اهل شك و ريب شده است، سپس فرمود: اي سلمان و اي اباذر معرفت من به نورانيت معرفت خدا است، و معرفت خدا معرفت من به نورانيت ميباشد. و معرفت به نورانيت همان معرفت مقام صفات و اسماء ميباشد. حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: امام حسين عليه السلام بر اصحابش خطاب كرد و گفت: اي مردم خداي عزوجل بندگان خود را براي آن آفريد كه او را بشناسند، و وقتي شناختند و او را عبادت كردند با عبادت كردن او، از بندگي كردن ديگران بينياز ميشوند. مردي عرض كرد: يا بن رسول الله،پدر و مادرم به قربانت، معرفت خدا چيست؟ فرمود: معرفت او در هر زماني معرفت امام ايشان است، كه اطاعت وي بر آنان واجب ميباشد. و به اين مقام اشاره فرمود امام صادق عليه السلام آن جا كه گفت:« لنا مع الله حالات نحن فيها هو، و هو فيها نحن، الا انه هو هو، و نحن نحن » براي ما حالاتي وجود دارد كه در آن حالات ما او هستيم، و در آنها او ما ميباشد، الا اين كه ا و،او است و ما، ما هستيم. و امام زمان عليه السلام در دعاي رجبيه به اين مقام اشاره كرده است: فجعلتهم معادن لكلماتك و اركانا لتوحيدك، و آياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك1 .. » ايشان را معدنهاي كلمات، و اركان توحيد و آيات و مقامات خود قرار دادي، كه در هيچ مكاني تعطيلي براي آنها نيست. تو را با آنها شناخته هركس تو را شناخته است، بين تو و آنها فرقي نيست مگر اين كه ايشان بنده و مخلوق تو هستند، دوختن و شكافتن آنها به دست تو ميباشد آغازشان از تو و برگشتشان به سوي تو ميباشد. و همين مقام مراد حضرت علي بن الحسين است كه در خبر طولاني معروف به خبر خيط اصفر1 (= نخ زرد ) به جابر فرمود: اي جابر آيا ميداني معرفت يعني چه؟ معرفت اوّلاً اثبات يگانگي خدا است…. بالاخره چون معرفت ذات خداي تعالي محال ميباشد، و معرفت در عین حال خداي تعالي كه بر همگان واجب است، منحصر ميشود به معرفت همان اسماء و صفاتي كه اسمای حُسني و صفات والاي خدايند. در اين جا لازم است زمام قلم را برگردانيم به جانب آن چه درصدد بيان آن هستيم: علمي كه به نبي و ولي اختصاص دارد عبارت است از اين كه هر كدام از آن دو بزرگوار ديگري را و خود را بشناسد، و در اين مقام هيچ كدام از ائمه عليهم السلام نصيبي ندارند بلي اولاد آن دو و اگر چه مثل خود ايشان هستند آنها را نميشناسند اما معرفتشان به آن دو نسبت به سايرين حتي پيامبران و ملائكهي مقربين منتها و نهايت معرفت است، و ديگران به هيچ وجه به آن پايه از معرفت نميرسند. نوع دوّم: از علوم ايشان به چهارده معصوم عليهم السلام اختصاص دارد، و انبياء و مرسلين و فرشتگان مقرب در آن علوم حَظّ و بهرهاي ندارند، و طاقت حمل آن علوم را ندارند همهي چهارده بزرگوار در اين حدّ با هم برابرند، و به اين مقام حمل ميشود اخباري كه دلالت دارد حديث ايشان را نبي مرسل، ملك مقرب و مؤمن ممتحن به ايمان، نميتواند تحمل نمايد. در بصائرالدرجات از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:« ان حديثنا صعب مستصعب شريف كريم ذكوان ذكي و عر لايحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل و لامؤمن ممتحن قيل فمن يحتمله قال من شئنا1» حديث ما مشكل است، مشكل بنظر می رسد شريف و بيعيب و زحمتافزا است.ملك مقرب، نبيّ مرسل و مؤمن ممتحن آن را تحمل نميكنند به آن حضرت گفته شد پس چه كسي آن را تحمل ميكند فرمود: هركسي كه ما بخواهيم. و در روايتي است كه فرمود: ما تحمل ميكنيم. در خبر ديگر آمده كه: « ان حديثنا صعب مستصعب لا يحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل او مؤمن امتحن الله قلبه للايمان» به درستي كه حديث ما مشكل است، به زحمت ميافكند، ملك مقرب، نبي مرسل و مؤمن كه قلبش را با ايمان امتحان كرده باشد آن را تحمل نميكند و اين نوع همان معرفت حقايق و ذوات خودشان ميباشد و راز اختصاص يافتن آن به خودشان همين است و هيچ كس جز خودشان بر آن اطلاع پيدا نميكنند. نوع سوّم: از علوم ايشان،علومي است كه بر اثاث نيازي كه مخلوقات به آن پيدا كنند جايز است آن را بر ديگران بياموزند و در اين علوم با هم برابرند. در كافي از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: « ليس يخرج شيئي من عندالله حتي تبدو من رسول الله صلي الله عليه و آله ثم باميرالمؤمنين ثم بواحد بعد واحد لكيلا يكون آخرنا اعلم من اوّلنا2» چيزي از جانب خدا بيرون نيايد تا از رسول الله ظاهر شود، سپس به اميرالمؤمنين و از آن پس به يك يك ما ظاهر ميشود، تا آخرين نفر ما داناتر از اولين ما نباشد. و اين نوع خود بر چند نوع تقسيم ميشود: (3 )1- قسمي از آن را پيامبر، فرشته، مؤمن ممتحن تحمل ميكند. و شامل صفات و مقامات آن بزرگواران ميباشد، و بر اين قسم حمل ميشود اخباري كه با مضمون فوق وارد شدهاند. (3)2 - قسمي از علوم ايشان را علماي كامل تحمل ميكنند، و اين قسم به افعال و حركات آن بزرگواران مربوط ميشود. (3) 3- نوع سوّم علومي است كه عموم خلق آنها را تحمل ميكنند، و اين نوع شامل اوامر و نواهي ايشان ميباشد. خلاصه آن چه دربارهاش قيل و قال فراواني شده، و مورد بحث و مجادلهي رجال و مطمح نظر آنها است، عدهاي به آن ايمان آوردهاند و عدهاي كافر شدهاند، همان نوع سوّم است يعني علومي كه برحسب نياز خلق جايز است آنها را به مخلوقات تعليم بدهند، و نه دو قسم اوّل. و ما در فصلهاي قبل، به حول الله و قوت او ثابت كرديم كه چهارده معصوم عليهم السلام، همه به طور يكسان به همهي موجودات هستي جزيي و كلي، جوهر و عرض، ذات و صفت عالم هستند. علم ايشان حضوري و به طور احاطهاي است، نه از راه حصولي و التفاتي، برخلاف گمان كسي كه به مقامات ائمه عليهم السلام آگاهي ندارد، و ايشان را به خود قياس كرده و توهم كرده كه علم ايشان، مثل علم خود او است، نهايت اين كه علم ايشان يك مرتبه يا چند مرتبه از علم او بيشتر ميباشد. و به همين جهت به اصل و استصحاب چنگ زده، و در اثبات قصد خود چيزي را گفته كه نزد اهل دقت عيب به شمار ميرود. و اصل عالم بودن ايشان است، و اخباري كه در رابطه با عدم علم ايشان وارد شده توجيهات صحيح و مليحي دارد، و منافي ظاهر اخبار و مخالف آثار نميباشد. به فصلهاي گذشته مراجعه كنيد تا درستي آن چه را كه خواهيم گفت تصديق نماييد و اعتقاد خود را تصحيح، و ايمانتان را از وسوسههاي خنّاسي حفظ كنيد كه در سينههاي مردم وسوسه ميافكند. فصل يازدهم اگر كسي بگويد: آن چه در رابطه با علم ائمه عليهم السلام به تمامي موجودات جهان، ما كان و ما يكون و ما هو كائن يادآوري كردي با اخباري ردّ ميشود كه دلالت دارد علم ايشان در هر لحظهاي، هر شب جمعهاي و غير آنها افزايش مييابد، و شك نيست كه آن چه افزوده ميشود از ما يكون است و آن چه افزوده ميشود غير از چيزهايي است كه ميدانستهاند. و اگر بگويي همانها اضافه شدهاند كه ميدانستهاند لازمهي آن تحصيل حاصل و باطل است. من ميگويم مراد از مايكون چيزهايي هستند كه ظهور و بروز وجودشان حتمي است، نه چيزهايي كه وقوع آنها مشروط و موقوف است. به عبارت ديگر، منظور از ما يكون كه در اخبار آمده، و امام آنها را ميداند اشيائي است كه خداي توانا حتم فرموده كه از عالم امكان به عالم كون داخل شود، و آنها را در لوح، اثبات كرده، و به ائمه عليهم السلام ورود آنها را به عالم كون خبر داده است، و مراد از غيبي كه در آيهي « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الامن ارتضي من رسول1 » آمده، همان ميباشد، و همان علمي است كه در« ولا يحيطون بشيي من علمه الا بما شاء2» به آن اشاره شده است يعني به چيزي از علم او محيط نميشوند مگر آن چه خداي تعالي بخواهد به كون وارد كند و آن را به وجود بياورد، نه اشيايي كه خروج آنها از عالم امكان به مرحلهي حتميّت و ظهور در عالم كون نرسيده است، اشيائي كه جزء موقوفات و مشروطات هستند. و اما منظور از ازدياد علم در اخباري كه خواهد آمد: 1- زيادتي علم اشيايي است كه در عالم امكان موجودند، و حتم نشده كه به عالم كون وارد شوند، بلكه موقوف يا مشروط و قابل تغيير و تبديل و محواند. و به همين جهت اميرمؤمنان علي عليه السلام به ميثم تمار فرمود: اگر در قرآن آيهي « يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب»1 خدا محو و ثابت ميكند هر چه را بخواهد و اصل كتاب در نزد او ميباشد، نبود به شما خبر ميدادم از آن چه در گذشته شده و از آن چه تا قيامت خواهد شد.2 2- درخواست مدد جديد كوني است، زيرا امام حادث است و هر حادثي در هر لحظهاي به مدد نياز دارد و لحظهاي از آن بينياز نميباشد، اگر جايز بود لحظهاي بينياز شود جايز ميشد هميشه بينياز گردد. و غني مطلقي جز واجب الوجود، وجود ندارد همهي حوادث، دائم به مدد جديدي نياز دارند كه هرگز قطع نشود. اگر مددي كه به حادث ميرسد اگر همان بوده باشد كه در او موجود باشد تحصيل حاصل لازم ميآيد، و در غير اين صورت آن چه به او ميرسد مدد جديد است. اگر بگوئيم مدد از ذات ازلي ميرسد، لازم ميآيد صمد و لم يلد نباشد چون اين خود قسمي از ولادت است « تعالي الله ربي ذلك علوا كبيرا » و اگر مدد از جاي ديگري غير از ذات باري تعالي ميرسد، لازم ميآيد از عالم امكان باشد كه خزاين او هستند، خداي تعالي ميفرمايد: « و ان من شيي الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم 1» و هيچ چيزي وجود ندارد مگر اين كه خزائن آن نزد ماست و ما جز به مقدار معين نازل نميكنيم. زيرا سابق بر عالم كون، جز عالم امكان نيست، آن زيادي كه از خداي تعالي ميخواهند، مدد جديدي است كه به آنان لحظه به لحظه و بدون اين كه قطع شود از امكانشان به كونشان می رسد، و با همين مدد وجود كوني ايشان پاينده و پايدار ميگردد و اگر نه حتماً نابود ميشدند به دليل اين كه حادثند، محتاجند. خلاصه همهي اشيايي را كه حتم شده از عالم امكان به عالم كون وارد شود، و همينطور همهي اشياء كوني را ميدانند. اما اشياء غير محتوم، هرلحظه از درياي امكان برايشان سرازير ميشود يعني از عالم امكان به كون وارد ميشود، و علم كوني ايشان به آنها تعلق ميگيرد و اضافه ميشود، و عمدهي علوم ايشان به طوري كه امام صادق عليه السلام به ابوبصير فرموده همين علم است آن حضرت فرمود:« ان عندنا علم ما كان و ما هو كائن الي ان تقوم الساعه» به درستي كه علم آن چه شده، و علم آن چه تا روز قيامت خواهد شد نزد ما است. ابوبصير ميگويد عرض كردم فدايت شوم به خدا سوگند اين علم است فرمود به درستي كه علم است ( ولي ) آن نيست. عرض كردم فدايت شوم كدام علم است فرمود: آن چه در شبانه روز كاري بعد از كاري و چيزي بعد از چيزي حادث ميشود تا روز قيامت برسد2 از آن چه گفتيم توهم نشود آن بزرگواران از اشياء غير حتمي عالم امكان اطلاع ندارند، بلكه ميدانند ولي با علم امكاني ميدانند كه ما در صدد بيان آن نيستيم. كلام ما در علم كوني ايشان است كه قابل افزايش ميباشد، و آن را از خدا طلب ميكنند و به اين موضوع اشاره بلكه تصريح ميكند قول امام عليه السلام « العلم ما يحدث بالليل و النهار الامر بعد الامر و الشيء بعد الشیء» با اين علم آن چه را كه در عالم كون وجود دارد، و آن چه را كه لحظه به لحظه به آن وارد ميشود ميدانند. با علم امكاني، ما يكون و ما هو كائن را نميدانند و با آن ميدانند آن چه را كه در امكان وجود دارد، چنان كه با اين علم، آن چه را كه در عالم كون است نميدانند، زيرا قبلاًگفتيم كه علم عين معلوم است و بين آنها مطابقت شرط است، پس نميشود علم كوني باشد، و معلوم امكاني. مرحوم شيخ اوحد اعلي الله مقامه الشريف در شرح فقرهي و خزان العلم گفته است: « ممكنات پيش از آن كه در تمامي مراتب وجود، لباس هستي بپوشند مورد تعلق مشيت قرار نميگيرند مگر در عالم امكان، آل بيت عليهم السلام به آنها احاطهي وجودي ندارند و احاطهي امكاني دارند.1» از اين بيان ظاهر شد كه بين دوگونه از اخبار منافاتي وجود ندارد، گونهاي از اخبار دلالت دارند به اين كه به ما يكون علم دارند، و گونهاي از اخبار دلالت دارند به اين كه از خداي تعالي افزايش علم طلب ميكنند. خلاصهي سخن اين كه هرچه به عالم كون وارد شده به آن عالمند، و علم ايشان احاطهاي و عياني است. و آن چه در عالم امكان است و به عالم كون وارد نشده، اگر از محتومات است يعني حتم شده كه به عالم كون وارد خواهد شد آن را هم ميدانند، و علم ايشان به آن علم اخباري است نه علم عياني و احاطهاي، زيرا هنوز مشيّت به ايجاد كوني آنها تعلق نگرفته است كه به واسطهي ايشان ظاهر شود و به آن محيط شوند. و اگر از محتومات نبود بلكه مشروط به شرطي يا موصوف به شيئي بود اگر بخواهند آن را بدانند از خداي تعالي سؤال ميكنند و خداي تعالي به آنها خبر ميدهد. و به همين مقام حمل ميشود اخباري كه دلالت دارند به اين كه هرگاه امام بخواهد چيزي را بداند، خداي تعالي آن را به او تعليم ميدهد. از حضرت امام صادق روايت شده كه فرمود: هرگاه امام بخواهد چيزي را بداند خداي تعالي به او ياد ميدهد.1 درخبر ديگري آمده كه فرمود: اگر امري را خواستيم تعليم ميشويم (يا ميدانيم ) و آيات گذشته مثل: « ولا يحيطون بشيي من علمه2 » و « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول3» و « و ما كان الله ليطلعلم 4» و امثال آنها ( دلالت دارد اين امور را ) با دخول لحظه به لحظهي آنها از عالم امكان، به عالم كون ميدانند، چنان كه خبر ابوبصير از امام صادق عليه السلام به آن اشاره دارد، و اخبار ازدياد علم ايشان به همين مورد حمل ميشود، اين اخبار نشان ميدهد آن چه نزد ايشان ميباشد در صورتي كه افزايشي نباشد تمام ميشود. در اصول كافي از مفضل روايت شده كه امام صادق عليه السلام، روزي رو به من كردو گفت: يا ابا عبدالله، قبل از آن مرا با كنيه صدا نميزد. سپس فرمود: در هر شب جمعهاي براي ما سروري وجود دارد عرض كردم: خدا شادماني شما را زياد كند اين سرور و شادي چه ميباشد؟ فرمود: وقتي شب جمعه شود، رسول خدا به عرش ميرود، و ائمه عليهم السلام نيز با او به عرش ميروند، ما هم با ايشان ميرويم ارواح ما به بدنهايمان برنگردد مگر با علمي مستفاد، و اگر اين نباشد ما نابود ميشويم.1 باز در آن كتاب از يونس يا مفضل نقل شده كه امام صادق فرمود: هيچ شب جمعهاي نباشد مگر اين كه اولياء الله را شادماني دست ميدهد عرض كردم: فدايت شوم چگونه؟ اين شادماني رخ ميدهد؟ فرمود: شب جمعه كه شد رسول خدا به عرش ميرود، و ائمه به عرش ميروند، من نيز با آنها به عرش ميروم، و برنميگردم مگر با علمي مستفاد، و اگر اين طور نباشد آن چه در نزدش وجود دارد تمام ميشود2. باز در آن كتاب از زراره نقل شده كه شنيدم امام باقر عليه السلام فرمود: اگر ما زياد نشويم نابود ميشويم3. و از اين اخبار خبر ابوبصير است كه گذشت و امثال اين اخبار. و منظور ازعلم مستفاد، و افزايش آن عبارت است از علم ايشان به اموري كه ممكن است، ولي حتمي نشده كه به تدريج شيئا فشيي از عالم امكان به عالم كون وارد ميشود، و اين علم نهايت و پاياني ندارد، و دريايي بيكرانه و تمام نشدني است، عمق اكبر است كه از خداي كريم پيامبرش را امر فرموده كه بگو « ....رب زدني علما1 » و اين است علم مخزوني كه نزد خداي تعالي است و كسي را بر آن مطلع نكرده است. در كافي از فضيل بن يسار روايت است كه گفت شنيدم امام باقر عليه السلام فرمود: علم، دو علم است: در نزد خداي متعال علمي مخزون است كه احدي از خلق خود را بر آن مطلع نميسازد، و علمي است كه آن را به فرشتگان و پيامبرانش تعليم فرموده، كه به زودي به وقوع خواهد پيوست او خودش را، فرشتگانش را و پيامبرانش را تكذيب نميكند، و علمي در نزدش مخزون است هر چه از آن را بخواهد مقدم ميدارد و هرچه از آن را بخواهد به تأخير ميافكند، و هرچه را بخواهد ثابت ميسازد. به هر حال امور ممكنهي غير حتمي، مانند نهري از زير جبل ازل، به سرزمين دلهاي ائمهي معصومين، دائماً و به طور مستمر در جريان است و لحظهاي قطع نميشود. و چون بعضي از علماي اعلام گمان كرده كه علم ايشان يك نوع است، و به انواع علوم گوناگون ايشان كه شفاي دلهاي رميده است اطلاعي نيافته، و ظواهر اخبار وارده در اين باره را مختلف المقصود ديده، و نتوانسته به نوع شایسته و با روش پسنديدهاي آنها را با هم جمع كند به اشتباه افتاده و بيراهه رفته است. اگر قايل بود كه علوم ايشان گوناگون است، چنان كه اهل طريقت حقه و علماي آن اعتقاد دارند كه ائمه اولياء اللهند، خزان و گنجينههاي علم او هستند، و دلهاي ايشان ظرف و محل فعل خدا ميباشد،و اگر ائمه را به نفس خود قياس نميكرد، و آنها را از نوع و سنخ و جنس خود نميپنداشت، جمع اين اخبار مختلفه برايش آسان و سهل بود، و ملاحظه ميكرد متحد و سازگارند. و به اصل بيپايه و دليلي سست متمسك نميشد. كه تشنه را آرام نميكند و مريض عليل را شفا نميبخشد. آن هم دربارهي علمي كه علم ملك جليل است. هركس بخواهد علوم آل بيت عليهم السلام را به طور مفصل مطالعه كند شرح فقرهي « و المظهرين لامره و نهيه1 » را دو سه بار از روي تأمل و دقت ملاحظه نمايد، كه شفاي صدور است و براي هر حقي حقيقتي و براي هر صوابي، نوري است. فصل دوازدهم بداءي كه در آيات، و اخبار و روايات، و در زيارت نامهها آمده، در اين باره، يعني در امور ممكنهي غير محتومهي كوني يا امكاني ميباشد. و توضيح موضوع، به كلامي طولاني نياز دارد، و اگر چه طرح اين مسأله كاملاً به لحاظ جواب و سؤالهاي فراواني كه در بين اهل فضل و كمال وجود دارد، ضروري است اما با توجه به اختلال احوال و تشويش خاطر برايم مقدور نيست، ولي به روش اختصار كه نه مخلّ گفتار باشد و نه ملالتبار، به آن اشاره ميكنم و ميگويم: بداء با الف ممدود به طوري كه در قاموس و غير آن آمده، در لغت به معني ظهور است يعني ظاهر شدن. امّا آن چه از اخبار و گفتار علماي ابرار، در اطلاق و استعمال آن به معني صحيح در حق خداي سبحان استفاده ميشود به معني ظاهر ساختن چيزي است كه مخفي و پنهان بوده است، زيرا اطلاق معني لغوي آن به اتفاق مسلمانان، به خداي سبحان صحيح نيست، به اين دليل كه چيزي بر خدا پنهان نبوده تا بر وي ظاهر و آشكار شود، و رأي و نظر جديدي پيدا كند، و امري بعد از امر ديگري بر وي آشكار شود، بلكه همهي اشياء، به ذات، صفات، اوقات، قبل از وجود، در مكان و زمان و حدودشان، براي او معلوم هستند، بدون اين كه در علم او تغييري و اختلافي حاصل شود. فاضل مازندراني مرحوم ملا محمد صالح، در تحقيق معني بداء در شرح اصول كافي گفته است: « بداء با فتح و مدّ در لغت، به معني ظاهر شدن شيي بعد از پنهاني است، و حصول علم، بعد از جهل و ناداني. و امّت ( اسلام ) متفق القولند كه اطلاق اين معني بر خداي تعالي ممنوع است، و اگر كسي نيز چنين ادعايي بكند اعتنايي بر او نيست. و هركس بداء با معني فوق را به اماميه نسبت بدهد افتراء بسته و دروغ بزرگي را مرتكب شده است، و اماميّه از چنين عقيدهاي بيزارند. معني عرفي « بداء » براساس آن چه از كلام علماء و پيشوايان حديث استفاده كردهام، بر چند معني اطلاق ميشود كه همهي آنها در حق خداي تعالي صحيح است. 1- اظهار كردن چيزي و احداث آن و حكم به وجود آن كردن با تقدير حادثي و تعلق ارادهي حادثي بر حسب شرايط و مصالحي. و حوادث يوميه از اين قبيل است. 2- ترجيح دادن يكي از متقابلين، و حكم به وجود آن كردن بعد از تعلق غير حتمي اراده به آن دو، به جهت اين كه مصلحتها و شرايط آن بر مصلحتها و شرايط ديگري رجحان و برتري دارد، و اجابت دعاي افراد، و برآوردن حوايج ايشان، طولاني نمودن عمر افراد در اثر صلهي رحم، يا ارادهي بقاي قومي بعد از اراده ی هلاكت ايشان، از اين قبيل است تا اين كه گفته است: 3- محو آن چه وجود آن براي زماني محدود، و با شرايطي معلوم و مصلحتي خاص ثابت بوده، و پس از پايان زمان، و منتفي شدن شرايط و مصالح، استمرار آن را قطع ميكند خواه بدلي را به جاي آن با بودن شرايط و مصالح ثابت كند يا نه. و از اين قبيل است زنده كردن، ميراندن، قبض و بسط امر تكويني، و نسخ احكام تكليفي چه بدل داشته باشند و يا نداشته باشند. و نسخ نيز به طوري كه مرحوم صدوق در كتاب توحيد و اعتقادات گفته داخل در بداء ميباشد. و از اصحاب ما عدهاي بداء را داخل در امور تكويني دانسته، و نسخ را از آن بيرون كرده است، و اين تخصيص وجه قابل اعتباري ندارد. اين معاني، بداء نام دارد به اين جهت كه شيئي پس از پنهان ماندن آن به خلق، بر آنها ظاهر شده است. تا اين كه پس از كلامي طولاني گفته است: فاضل امين استرآبادي اظهار داشته كه اعتقاد بر بداء، ردّي است بر يهوديان كه گمان كردهاند خداي تعالي از كارها فارغ شده، زيرا در ازل به مقتضيات اشياء عالم بوده، و هر چيزي را وفق علم خود مقدر كرده است و خلاصه ی ردّ بر يهود چنين است كه، تقديرها و ارادههاي حضرت حق هر روز بر حسب مصالحي كه مورد نظر او است، تجديد ميشود. در روايت ابن ابي عمير، از هشام بن سالم از حضرت امام صادق عليه السلام، روايت شده كه فرمود: « ما عظم الله بشیء بمثل البداء » خداي تعالي با چيزي تعظيم نشده كه مانند بداء باشد يعني خداي تعالي با ذكر اوصاف نيكوي خود به مثل بداء تعظيم نشده است، زيرا تعظيم و وصف او با بداء كه فعلي از افعال او ميباشد لازم ميآورد خداي تعالي با تمامي اوصاف كماليهاش توصيف و تعظيم شود مثل علم، قدرت، تدبير، اراده، اختيار و غيره. علي بن ابراهيم از پدرش، از ابن ابي عمير، از هشام بن سالم و حفض بن البختري و ديگران، از حضرت امام صادق روايت كردهاند كه در تفسير آيهي « يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب » فرموده است: خداي تعالي هر چيزي را نابود ميكند كه محو و نابودكردن آن را بخواهد، و هر چيزي را نگه ميدارد كه ثابت ماندن و به وجود آمدن آن را بخواهد. ( ملا صالح ) گفته كه اعادهي سخن براي تأكيد است. و بيان و تقرير اين تاكيد به اين نحو است: آيا محو ميشود جز آن چه در لوح محفوظ يا در اعيان ثابت بوده؟ و آيا ثابت ميشود جز آن چه در آنها ثابت نبوده است؟ يعني محو مربوط ميشودبه آن چه موجود بوده و اثبات مربوط ميشود به آن چه نبوده است. همهي اينها به لحاظ علمي است كه به مصالح عامه و خاصه و شرايط آنها دارد، وجود چيزي را زايل ميكند كه در زماني آن را ايجاد فرموده، و افاضه ميكند وجود چيزي را كه ايجاد آن را اراده كرده است، چون مصالح وجود و شرايط حسن آن در اوّلي منتفي شده و همانها در دوّمي تحقق يافته است. اين مصالح و شرايط، چيزهايياند كه وقت به وقت و زمان به زمان مختلف ميشوند. و دلالت آن بر بداء به معني تجدد تقدير، مشيت و اراده بر حسب مصالح هر زماني ظاهر است تا اين كه گفته است: صدوق در كتاب اعتقادات بعد از نقل اين حديث اظهار داشته است: و نسخ شريعتها و احكام و نسخ كتابهاي آسماني، به وسيلهي پيامبرمان صلي الله عليه و آله و سلم و قرآن كريم از اين نوع است من ميگويم: نسخ ردّ بر يهود است، و بر كساني كه منكر آن هستند (آنها ميگويند) : با اين اعتبار كه نسخ بداء است، و بداء بر خداي تعالي محال ميباشد. تحقيق ردّ به اين صورت است: بدائي بر خداي تعالي محال است كه چيزي پس از پنهان ماندن بر خداي تعالي ظاهر شود، اما بداء به معني اثبات هر چيزي به موقع خود، و با ارادهي او، و به خاطر مصلحتي كه اقتضاء ميكند، خود از اعظم اوصاف پسنديدهي خداي تعالي است به طوري كه دانستيم. پايان نقل از شرح اصول كافي1. مرحوم ميرزا رفيعا در حاشيهي خود بر اصول كافي در باب بداء ميگويد: « تحقيق قول در بداء اين است كه همهي امور، عام و خاص، مطلق و مقيّد، منسوخ و ناسخ، مفرد و مركب،اخبارات و انشاءات بدون اين كه چيزي از آنها استثناء شود در لوح نقش بسته است آن چه بر فرشتگان و ارواح علوي و سفلي از آن لوح ميرسد گاه امري عام و مطلق است، و ( گاه امري است كه ) منسوخ ( خواهد شد امّا ) بر حسب حكمت كامله در آن زمان فيضان آن لازم است و آن چه ( بعد از زماني ) آشكار خواهد شد تا وقتي به تأخير ميافتد كه حكمت در آن زمان فيضان آن را اقتضاء ميكند، از اين ارواح علوي و امثال آنها به كتاب محو و اثبات تعبير ميشود و بداء عبارت از تغييراتي است كه در آن كتاب واقع ميشود از اثبات آن چه مثبت نبوده و محو آن چه مثبت بوده است. و روايات همگي بر اين منطبقند و با ملاحظهي همه ميتوان به آن راه يافت. (علماي اعلام به پيروي از ائمه عليهم السلام ) در اثبات بداء مبالغه كردهاند، تا ردّي باشد بر يهوديان و كساني كه از ايشان پيروي ميكنند چون يهوديان ميگويند خداي تعالي از كار فراغت يافته است. و ائمه طبق قرآن كريم ميفرمايند « يمحو الله ما يشاء و يثبت1 » خدا هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد ثابت ميكند و آيا محو جز براي چيزي است كه ثابت بوده، و اثبات جز براي چيزي كه نبوده است؟» سلطان محقيقن مرحوم مير محمد باقر معروف به داماد در كتاب نبراس الضياء در باب بداء گفته است:« منشاء آن شانزده حديث است … و در ادامه گفته است: البداء به صورت كشيده و ممدود بر وزن السماء، در لغت به معني اين است كه براي انسان رأيي صحيح دربارهي كاري ظاهر شود، و فعل آن بدون لام جارّه استعمال نميشود، و اصل آن از بُدْو به معني ظهور است گفته ميشود: بدا الامر يبدوا و بدوا يعني امر ظاهر شد. ظاهر ميشود و بدا لفلان في هذا الامر يعني براي فلاني در اين كار بدا شد، بدأ اي نشأ و تجدد فيه راي جديد يستصوبه يعني راي جديدي در آن خصوص ظاهر شد كه آن را صواب ميداند. فعل فلان كذا ثم بدالرأي تجدد و حدث له رأي بخلافه و هو بدوات يعني فلاني چنين كرد و سپس رأي تازهاي بر خلاف رأي قبلي او، بروي ظاهر شد پس از چند سطر گفته است: بداء بر حسب اصطلاح در تكوين، به منزلهي نسخ در تشريع است، و آن چه در امر تشريعي، و در احكام تشريعي تكليفي، و تكليفي وضعي به افعال مكلفين تعلق دارد نسخ نام دارد، و همين مسأله در امور تكويني و اضافات تكويني، در معلومات كوني و در مكونات زماني بداء ميباشد. بنابراين نسخ مانند بداء تشريعي است و بداء مانند نسخ تكويني است، و بداء در قضاء، و نسبت به خداي قدوس، و نسبت به مفارقات محض از فرشتگان قدسيه، و در متن دهر كه ظرف حصول قار و ثبات بات وَ وعاء همهي نظام وجود است وجود ندارد. بداء در قدر، و در امتداد زمان كه افق تقضي و تجدد است و ظرف كه سابق و لاحق دارد و به صورت تدريجي است و تقدم و تأخر دارد، و نسبت به كاينات زماني، و هو يات هيولايي وجود دارد. خلاصهي كلام اين كه ( بداء)، نسبت به آن كه در عالم مكان و زمان، و آن كه در عوالم ماده و اقاليم طبيعت قرار گرفته ( صدق ميكند )، حقيقت نسخ، پايان زمان حكم تشريعي و قطع استمرار آن ( حاصل ميشود ) نه اين كه رفع شود و از ظرف واقع برداشته شود، و چنين است حقيقت بداء در رسيدگي كامل و ملاحظهي مغايرت و رويش استمرار امر تكويني و پايان گرفتن اتصال افاضه و پايان ادامهي فيضان در مجعول كوني و معلول زماني است و مرجع بداء تجديد زمان كون، و تخصيص وقت افاضه بر حسب اقتضاي شرايط و آمادگيها و اختلاف قابليتها و استعدادها است، نه از بين رفتن معلول كاين از زمان كونش و باطل شدن آن در حد حصولش. آن چه گفتيم بر مذاق حق و مشرب تحقيق است، و صدوق عليه الرحمه در كتاب توحيد، نسخ را از بداء به شمار آورده، و اين اصطلاح نزد من خوشايند نيست پايان محل نياز1» به هر حال مواردي را كه از كلام برخي استادان اهل علم آورديم، و اگر چه به خصوص كلام اخير ايراداتي داشت، اما در صدد تعرض و انتقاد نيستيم، همه صريح بودند در اين كه بداء، وقتي به خداي تعالي نسبت داده شود، به معني اظهار چيزي است كه بر حسب اقتضاي حكمت در خزاين غيبي خداي تعالي براي خلق او مخفي بوده است. اما اطلاق معني لغوي، يعني ظهور يك چيز بر خدا پس از پنهان بودن آن بر او، و حصول علم بعد از ناداني صحيح نيست. تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا. زيرا تمامي اشياء نزد او معلومند، و به هر كيفيتي كه باشند بر حسب ذات و صفت و وقت، خداي تعالي قبل از وجودشان در مكان و محدوده و وقت وجودشان بر آنها عالم ميباشد، و هر يك از اشياء بر حسب حالات مختلفه نزدخدا حكم معين دارد. در حالت اوّل هر شیء، معلوم او، و محكوم به حكم خاص اوست تا زماني كه نزد او معين است، و نزد خلق مخفي است، چون آن زمان معين سپري شد و زمان حالت دوّم فرا رسيد، حكم حالت اوّل را تغيير ميدهد، و با حكم دوّم خاص بر آن شيي حكم ميكند. به عبارت روشنتر، براي هر وقت و حالت حكم خاصي است كه به حدّی معين و وقتي مخصوص محدود بوده، و در نزد او معلوم و در نزد خلق مجهول ميباشد، زماني كه وقت حكم اوّل سپري شد، و وقت حكم دوّم فرا رسيد، كه بر خلق مخفي بود خداي تعالي آن را بر ايشان ظاهر ميسازد مانند بيت المقدس، كه نزد خدا حكم معيني براي زمان محدودي داشت، و مردم از آن بيخبر بودند، مسلمانان حتي خود پيامبر اسلام نيز تا زماني پس از بعثت به سوي آن نماز ميخواندند، خداي تعالي پس از سپري شدن اين زمان محدود، و فرا رسيدن وقت توجه كردن به سويِ كعبه، بر مردم ظاهر كرد كه، بعد از اين، قبلهي آنها كعبه ميباشد. معني بداء نيز همين است، و بين بداء و بين نسخ فرقي نيست با اين تفاوت كه بداء در تكوينيات، و نسخ در تشريعيات به كار ميرود. چنان كه بداء نسخ در تكوينيات است، نسخ نيز بداء در تشريعيات ميباشد. خلاصه چنان كه حكم با اختلاف موضوع، و تغيير و تبديل آن فرق ميكند، با اختلاف زمان هم فرق ميكند. چنان كه هر فصل تقاضا ميكند لباس آدمي با لباس فصل ديگر متفاوت باشد، حتي وضع مسكن هم چنين است، و اهميّت ندادن به آنها بر خلاف حكمت ميباشد، و مراعات اين حكم عين صواب و مصلحت است، در زمستان لباس زياد ميپوشيم، و مسكن را گرم ميكنيم، و از غذاها و وسايلي استفاده مينمائيم كه گرم باشند، حتي اين وسايل برحسب مكانها با هم تفاوت ميكند. اما در فصل تابستان، لباسهاي نازك ميپوشيم، و نوع غذا را نيز به اقتضاي فصل تغيير ميدهيم، چنان كه در امر معاش، تغيير و تبديل واضح است، در تشريعيات و در تكوينيات نيز چنين ميباشد. يعني تكاليف خلق با تبدل اوضاع و احوال، بر پايهي قوه و ضعف، كثرت و قلّت عوض ميشود، و بين بداء و نسخ در اين باره تفاوت نيست. آري بين آنها دو چيز متفاوت وجود دارد: 1- نسخ به چيزي اطلاق ميشود كه آن چه به عموم مردم مربوط است، عوض شود مانند قبله، و بعضي از احكام كه در بدو اسلام عوض شده است. اما بداء به تبديل چيزي اطلاق ميشود كه به يك شخص، يا به حكم معيني از امور خاصه مربوط ميشود، مثل مردن و زنده بودن فردي خاص، يا فرقهاي مخصوص، طول عمر يا كوتاهي آن. 2- نسخ در حكم اتفاق ميافتد، و بداء هم در حكم و هم در محكوم، به وجود ميآيد. خلاصه هر يك از اشياء، در عالمي از عوالم، خواه كلي باشد و خواه جزيي نزد خداي متعال براي آن، وقتي و حدودي، و مقداري با حكمي خاص به مقتضاي آن عالم و بر حسب قدر آن شيي معين شده است، تغيير يافتن آن شیء با ارادهي خداي تعالي، چه اين كه خود آن عوض شود، يا رتبهي آن تفاوت كند، يا از عالمي به عالم ديگر وارد شود، مثلاً از عالم امكان به عالم كون خارج شود، و حكم آن برحسب عالمش فرق كند بداء نام دارد. اما اگر فقط حكم آن تغيير يافت، نسخ ناميده ميشود. يفعل الله ما يشاء، خداي تعالي چنان كه ميخواهد عمل ميكند. امكان ندارد بگويند: كه امر جديد، در بداء، يا حكم جديد در نسخ، بر خدا مخفي و مجهول بوده و بعداً ظاهر شده و آن را دانسته است، بلكه در حق خداي تعالي نميشود گفت: امر جديد، علمي بعد از علم است و ظهوري بعد از ظهور است زيرا « لا يعزب عن ربك من مثقال ذره في الارض و لا في السماء1» « الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير2» اين موضوع بالنسبه به خداي تعالي چنين است، كه خالق و موجد همهي اشياء ميباشد. امّا نسبت به خلق همان معناي لغوي جاري و صحيح است. تغييرات جديدي كه در كارهاي خود به وجود ميآورند، ناشي از ظاهر شدن مواردي است كه قبلا بر آنان مخفي و پنهان بوده است، علمي است كه بعد از جهل پيدا كردهاند. با ملاحظهي آن چه گفتيم، معني آن چه در زيارت امامين همامين حضرت امام موسي بن جعفر و امام جواد، هم چنين امام هادي و امام حسن عسكري آمده، براي ما آسان ميشود. در زيارت ايشان ميخوانيم: السلام عليك يا من بدا الله في شأنه، يعني سلام بر تو امام بزرگوارم كه خداي تعالي دربارهي او بداء فرمود. توضيح چون بداء، نسبت به خدا، به معني اظهار چيزي است كه بر مردم مخفي بوده است، در اين باره ميتوانيم دو توجيه را ذكر كنيم: توجيه اوّل: مادران ائمهي اطهار عليهم السلام، تا امام صادق سلام الله عليه همه حرّه بودهاند، و مردم اين تصور را داشتند كه انوار مقدس ائمه ناگزير بايد در رحم زنان آزاد و پاك قرار بگيرد، و كنيزان قابليت آن را ندارند كه مادران اين انوار مقدسه باشند، و چون حكمت الهيه اقتضاء داشت كه انوار ديگر ائمه عليهم السلام، از حضرت امام موسي بن جعفر تا حضرت بقيه الله الاعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف در رحم پاك كنيزان استقرار يابند، گر چه اين موضوع نزد خداي عالميان از قبل معلوم بود، امّا مردم به اين امر جاهل بودند و خداي توانا اين امر را براي مردم در زمان خاصي ظاهر كرد. مادر حضرت امام موسي بن جعفر عليه السلام، جناب حميدهي بربريه است كه با هفتاد دينار خريداري كردند. مادر حضرت امام رضا عليه السلام، جناب نجمه از اهل نوبه بود كه به او كنيهي ام البنين دادهاند، او را جناب حميده براي خودش خريداري كرده بود، در خواب پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، به او امر كرد نجمه را به فرزندش حضرت موسي بن جعفر هبه كند، و به او خبر داد حضرت رضا از او به دنيا خواهد آمد. مادر حضرت امام جواد عليه السلام خيزران، كنيزي از اهل نوبه و از خاندان ماريهي قبطيه، مادر جناب ابراهيم فرزند پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود. مادر حضرت امام هادي عليه السلام درّه كنيزي مغربي است. مادر حضرت امام حسن عسكري عليه السلام حديث نام داشت كه كنيزي شاهزاده بود. مادر امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف، نرجس خاتون است و داستان آن معروف و مشهور ميباشد. توجيه دوّم: امامت اين بزرگواران به اقتضاي مصلحتهايي از جمله تقيه تا مدتي براي مردم معلوم نبود، و فكر ميكردند امام كس ديگري خواهد بود. و پس از انقضاي آن مدت، خداي تعالي امر امامت ايشان را ظاهر ميكرد كه نزد او از اوّل معلوم بود اما مردم آن را نميدانستند. مثلاً مردم در زمان امام صادق عليه السلام گمان ميكردند، فرزند آن حضرت به نام اسماعيل، امام خواهد بود و چون اسماعيل در زمان حيات امام صادق عليه السلام، از دنيا رفت براي مردم معلوم شد كه او امام نبوده و حضرت موسي بن جعفر امام بوده است. در زمان حضرت امام رضا نيز چنين شد مردم تا زماني فكر ميكردندجناب ابو جعفر فرزند امام رضا، امام ايشان خواهد بود، امّا او نيز در زمان حيات پدر از دنيا رفت، و امامت حضرت امام جواد بر مردم ظاهر گرديد. پس مراد از بداء، در زيارت جوادين، و در زيارت عسكريين عليهم السلام يكي از اين دو وجه يا هر دوي آنها ميباشد، منظور اين است كه خداي مهربان آن چه را كه بر مردم مخفي، و بر خود او معلوم و مشخص بوده آن را بر مردم ظاهر كرده است. و معني لغوي منظور نيست. فصل سيزدهم ادامهي تحقيق دربارهي بداء بايد بدانيم كه بداء، دري از درهاي رحمت الهي است، آن را به روي بندگان خود گشوده تا از رحمت خدا مأيوس نباشند، در قرآن فرموده است « لا ييأيس من روح الله الا القوم الكافرون1 » از لطف و رحمت خدا جز زيانكاران نا اميد نميشوند. حضرت امام حسين عليه السلام در دعاي عرفه عرض ميكند: الهي ان اختلاف تدبيرك و سرعه اطوار مقاديرك، منعا عبادك العارفين بك عن السكون الي عطاء و اليأس منك في بلاء…» خدايا گوناگوني تدبيرت، و سرعت تغيير در مقدوراتت هر دو مانع از آنند كه بندگان عارفت، با عطايي آرام گيرند، و در گرفتاريي از تو نا اميد شوند. بنابراين، اگر خداي تعالي چيزي را، به چيز ديگري تبديل ميكند، يا حكم آن را تغيير ميدهد، نه به اين جهت است كه در اجراي حكم اوّل مانعي پيدا شده، و لازم ديده آن را تبديل كند، يا در آن تغيير ايجاد كند. و نه به اين جهت ميباشد كه امر اوّل را نميدانسته، يا از آن غافل بوده و پس از دانستن و توجه داشتن عوض كرده، و ديده كه امر دوّم ارجح و اولي ميباشد. چنان كه يهوديان معتقدند، و نسخ و بداء را انكار مينمايند، خداي تعالي از همهي اينها مبرّي و منزه است. بلكه خداي تعالي به عاقبت همهي امور آگاه، و به ملاحظهي تمامي مصلحتها توانا است، و به اقتضاي مصلحت خلق، كاري را بعد از كاري، امري را بعد از امري ظاهر ميكند، به اين معني تصريح ميكند آن چه كه امام حسن عسكري عليه السلام، در تفسير خود در خصوص مباحثهي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، با يهوديان در خصوص نسخ قبله بودن بيت المقدس، و قبله شدن بيت الله الحرام آورده است، و چون روايت طولاني است ما به ذكر محل استشهاد اكتفاء ميكنيم: « حضرت امام حسن عسكري فرمود: يهوديان به رسول اكرم گفتند: يا محمد، خيال ميكني چيزي بر خدايت ظاهر شد كه در نماز از توجه به بيت المقدس رويت را به سمت كعبه برگردانید؟ رسول خدا فرمود:چيزي بر او ظاهر نشد، او به عاقبتها كاملاًعالم است، و به ملاحظهي مصلحتها توانائي دارد، براي خود غلطي نمييابد، و رأيي براي او به وجود نميآيد كه برخلاف نظر قبلي باشد، خدا فراتر از اينها است. و نيز مانعي او را از آن چه اراده كرده مانع نميشود. ( اين امور ) ظاهر نميشود مگر براي كسي كه چنين اوصافي دارد، و خداي عزوجل خيلي فراتر از اين صفات است. آنگاه رسول خدا به ايشان فرمود: اي يهوديان به من اطلاع بدهيد آيا خدا مريض نميكند، و بعد از آن سلامتي را باز نميگرداند؟، و سپس مريض نميكند؟ آيا در اين رابطه چيزي بر او ظاهر شده است؟ آيا خدا شب را به دنبال روز، و روز را به دنبال شب نميآورد؟ آيا در يكي از اينها، چيزي بر او ظاهر شده است؟ جواب دادند: نه. فرمود: همين طور خداي تعالي پيامبرش محمد را با نماز به سوي كعبه به بندگي فراخوانده، پس از آن كه با نماز به سوي بيت المقدس به بندگي فراخوانده بود، و در حكم قبلي چيزي براي او ظاهر نشده است. سپس فرمود: آيا خداي تعالي زمستان را پس از تابستان، و تابستان را بعد از زمستان نميآورد؟ آيا در يكي از اينها چيزي بر او ظاهر شده است؟ گفتند: نه فرمود: همين طور در قبله چيزي بر او ظاهر نميشود، سپس فرمود: آيا شما را ملزم نكرده در فصل زمستان با پوشيدن لباس مناسب، خودتان را از سرما حفظ كنيد؟ و در تابستان شما را مؤظف نساخته كه خود را از گرما حفظ كنيد؟ آيا در تابستان براي او چيزي ظاهر شده كه در زمستان خلاف آن را به شما دستور داده بود؟ گفتند: نه فرمود: همين طور خداي تعالي با توجه به مصلحتي كه ميداند، از شما ميخواست زماني با عملي به او عبادت كنيد، و در وقت ديگر به جهت ديگر مصلحت ميداند با عمل ديگري به او بندگي نماييد، اگر در هر دو حالت از او اطاعت كرديد، استحقاق پاداش او را خواهيد داشت1» خلاصهي معني اختصاري بداء اين است كه: آن چه به عالم كون يعني عالم شهود و عيان وارد شده، بدائي در آن نخواهد بود زيرا به صورت حتمي ظاهر شده، و قلم امضاء بر آن جريان يافته است، و آن چه چنين است تغيير نمييابد و عوض نميشود، زيرا برخلاف حكمت است، و اگر چه خداي تعالي به همهي امور توانايي دارد. و قول امام صادق عليه السلام نيز به همين معني تصريح ميكند « فاذا وقع العين المفهوم فلا بداء يفعل الله ما يشاء» و از اين قبيل است اموري كه، خداي تعالي آنها را به پيامبران و رسولان خود، يا با زبان ايشان به مردم خبر داده است، زيرا خداي تعالي فراتر از اين است كه با تكذيب پيامبران و رسولانش و اوليايش خود را تكذيب كند، بنابراين در اين امور بداء خلاف حكمت است. ضمناً خداي تعالي به پيامبران و رسولان خود و به مردم با زبان آنها خبر نميدهد مگر چيزهايي را كه بنابر اقتضاءات، و عدم موانع غيبي حتمي الوقوع هستند، اگر در اين امور بدايي صورت گيرد خلف وعده پيش ميآيد، و پيامبران نزد مردم نعوذبالله آدمهاي جاهل و دروغگو به شمار ميروند. در بحار از تفسير عياشي از فضيل نقل شده كه گفت: از امام باقر عليه السلام شنيدم ميفرمود: « من الامور امور محتومه جائيه لا محاله، و من الامور امور موقوفه عندالله يقدم منها ما يشاء و يمحو ما يشاء و يثبت منها ما يشاء، لم يطلع علي ذلك احدا. يعني الموقوفه، فاما ما جاءت به الرسل فهي كائنه لا يكذب نفسه و لا نبيّه و لا ملائكته1» يعني امور بر دو نوعند، اموري حتمي كه ناگزير خواهند آمد، و اموري موقوف در نزد خداي تعالي، هر كدام را بخواهد مقدم ميكند، و هر كدام را بخواهد محو مينمايد، و هر كدام را بخواهد ثابت ميكند، هيچ كس را بر اين امور موقوف مطلع نميسازد، اما آن چه پيامبران آوردهاند خواهد شد، خدا خودش و پيامبرش و فرشتگان خود را تكذيب نميكند. باز در همان كتاب، از حسين بن عثمان از سليمان طلحي روايت كرده كه گفت: به امام باقر گفتم: به من خبر بده از آن چه پيامبران از جانب خدا راجع به آن خبر دادهاند، و آنها نيز به قوم خود خبر دادهاند، آيا خداي تعالي در آنها بدائي به وجود ميآورد؟ فرمود: امّا من به تو نميگويم كه خدا چنين كاري را ميكند، ولي اگر بخواهد انجام ميدهد.2 اخبار با اين مضمون زياد است. آري اگر خداي تعالي به انبياي خود، يا به وسيلهي آنها به مردم خبر دادند چيزي را كه در عالم غيب است، و مانعي در برابر آن وجود ندارد، اما وقوع آن حتمي نميباشد، و قلم امضاء بر آن نرفته بلكه به شرطي از شرايط عالم شهود مشروط شده كه مانع وقوع آن ميشود و اين چيز واقع نشود، در اين صورت (اگر بدائي صورت بگيرد خلاف حكمت نخواهد شد، و انبياء تكذيب نميشوند. زيرا همان پيامبران مانع رانيز به مردم اطلاع دادهاند، مثل اين كه گفتهاند: دعاء و صدقه بلا را دفع ميكنند، يا صلهي رحم عمر را افزايش ميدهد، در اين صورت اگر چيزي را خبر دادند و اتفاق افتاد بايد گفت: « صدق الله و رسوله » و اگر خبر دادند و اتفاق نيفتاد به جهت مانعي كه در ظاهر بود مثل دعا و صدقه و صلهي رحم باز بايد گفت: صدق الله و صدق رسوله، زيرا خدا به وسيلهي پيامبرانش خبر داده كه دعاء، بلاء را دفع ميكند، و از آمدن آن جلوگيري مينمايد، صلهي رحم و صدقه بر عمر آدمي ميافزايد و از كوتاه شدن عمر مانع ميشود، و به اين معني اشاره دارد آن چه مفهومش چنين است: اگر به شما چيزي را خبر داديم و واقع شد، بگوييد صدق الله و رسوله، و اگر واقع نشد، بگوييد صدق الله و رسوله، دو بار اجر بگيريد. و خيلي اتفاق افتاده كه پيامبران خبري را دادهاند ولي مانعي ظاهري از وقوع آن جلوگيري كرده است. * در بحار، از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت شده كه مردي يهودي، به پيامبر اكرم گذر كرد و گفت السام عليك حضرت فرمود: و عليك. اصحاب گفتند: يا رسول الله اين مرد به شما گفت السام عليك يعني مرگ بر تو باد، فرمود من هم گفتم و عليك يعني كه مرگ بر تو باد. سپس پيامبر فرمود: اين مرد را ماري از پشت سر خواهد گزيد و او را خواهد كشت، يهودي رفت و هيزم فراواني جمع كرد، آن را برداشته و به شهر برگشت. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، به او فرمود: هيزمها را به زمين بگذار،يهودي آنها را به زمين گذاشت، ملاحظه كردند در داخل هيزمها ماري است كه چوبي را به دهان گرفته است. حضرت فرمود: اي يهودي امروز چه كاري را انجام دادهاي؟ جواب داد جزجمع آوري اينها، كار ديگري نكردم و آنها را برداشتم آوردم، ضمناً دو گرده نان همراهم بود، يكي را خوردم و يكي را به مسكيني صدقه دادم. حضرت رسول خدا فرمود: به خاطر همين صدقه شر مار از او دفع شده است. سپس فرمود صدقه مرگ بد را دفع ميكند1. باز در بحار، از قصص الانبياء، با اسنادش به صدوق، از پدر او از علي، از پدرش از ابن ابي عمير، از هشام بن سالم روايت شده كه گفت عبدالاعلي مولي بني سالم، از حضرت امام صادق حديثي را پرسيد كه مردم روايت ميكنند و من نزد او بودم، او گفت: مردم روايت ميكنند كه خداي تعالي به جناب حزقيل پيامبر وحي كرد به فلان پادشاه خبر بده كه فلان روز من روح او را ميگيرم. جناب حزقيل به دستور خدا عمل كرد و به پادشاه خبر داد، پادشاه در بالاي تخت خود با خدا به راز و نياز پرداخت تا اين كه ميان ديوار و تخت افتاد، عرضه داشت خدايا مرگ مرا به تأخير بينداز تا بچهام جوان شود و كارهايم را انجام بدهم. خداي تعالي به همان پيامبر وحي كرد كه پيش فلاني برو و بگو من پانزده سال به عمر او افزودم. آن پيامبر عرض كرد: خدايا به عزت تو سوگند ميداني كه من هرگز يك دروغ هم نگفتهام،خدا به او وحي كرد تو بندهاي مأمور هستي2 باز در آن كتاب، از قصص الانبياء از حضرت امام باقر عليه السلام روايت شده كه حضرت داود نشسته بود، جواني حضور داشت بيشتر خدمت داود مينشست، و سكوتي طولاني داشت. در اين اثناء ملك الموت آمد و به جناب داود سلام داد، و به تندي و دقت به آن جوان نظر كرد. جناب داود پرسيد به اين نگاه ميكردي؟ جواب داد: بلي مأمور هستم تا هفت روز او را در اين محل قبض روح كنم. حضرت داود به او رحم آورد و گفت: اي جوان آيا زن داري؟ جواب داد نه، تاكنون ازدواج نكردهام، جناب داود فرمود: پيش فلاني برو، ( منظورش يكي از مردان بزرگ بني اسرائيل بود ) به او بگو داود بر تو دستور ميدهد دخترت را به ازدواج من درآوري، و همين امشب به حجلهي او برو، و هر چه مخارج لازم داري بردار. پس از هفت روز در همين جا پيش من باش. آن جوان با پيغام حضرت داود پيش آن مرد رفت، آن مرد دخترش را به ازدواج او درآورد، او را به حجلهاش بردند، هفت روز پيش او ماند، روز هشتم به خدمت حضرت داود آمد،حضرت داود پرسيد اي جوان آن چه ديدي چگونه بود؟ جواب داد: هرگز در نعمت و شادماني با اين بزرگي نبودم. حضرت فرمود: بنشين، آن مرد نشست و حضرت داود منتظر بود تا ملك الموت روح او را قبض كند، زمان زيادي گذشت حضرت به او فرمود: به خانهات برو، و با همسرت باش، روز هشتم پيش من بيا، جوان رفت و روز هشتم به خدمت جناب داود رسيد پيش او نشست سپس يك هفتهي ديگر رفت و برگشت و نشست، ملك الموت پيش جناب داود آمد حضرت داود صلوات الله عليه و آله فرمود نگفته بودي مأموريت داري تا يك هفته روح اين جوان را بگيري حال بيست و چهار روز ميگذرد؟ جواب داد: اي داود خداي تعالي به جهت رحمتي كه بر آن جوان كردي به آن رحم آورد و سي سال اجل او را به تأخير انداخت1. در آمالي صدوق، از ابوبصير روايت كرده كه گفت از حضرت امام جعفر صادق شنيدم ميفرمود: حضرت عيسي عليه السلام به جمعي گذر كرد كه همهمه ميكردند، فرمود: اينها چه كساني هستند؟ عرض شد يا روح الله فلان دختر را براي فلاني همين شب به عروسي ميبرند. حضرت فرمود: امروز همهمه ميكنند و فردا گريه ميكنند. يكي پرسيد يا رسول الله براي چه؟ فرمود: به جهت اين كه همين امشب اين خانم خواهد مرد. بعضي وقتي گفتهي آن حضرت را شنيدند گفتند: صدق الله و صدق رسوله، اما منافقين گفتند: فردا چه نزديك است وقتي صبح شد آمدند و ديدند عروس خا نم سرحال است و چيزي بر سرش نيامده است. آمدند عرض كردند: يا روح الله خانمي كه عصرديروز خبر دادي خواهد مرد زنده است! عيسي عليه السلام گفت: خدا هر چه بخواهد انجام ميدهد. بياييد به نزد وي برويم، رفتند بر هم پيشي ميجستند، تا اين كه در خانه را زدند، همسرش بيرون آمد حضرت عيسي گفت از خانمت براي من اجازه بگير. همسرش وارد خانه شد و اطلاع داد كه روح الله و كلمهي او با عدهاي كنار در خانهاند، خانم چادر به سر كرد، حضرت عيسي وارد شد، به او گفت شب گذشته چه كاري انجام دادي؟ عرض كرد كاري نكردم، جز كاري را كه در گذشته انجام ميدادم. هر شب جمعه فقيري ميآمد ما به او مساعدت ميكرديم تا جمعهي ديگر آن را روزي خود قرار دهد، امشب هم آن فقير آمد و من به كار خودم و خانواده مشغول بودم، صدا زد كسي پاسخي به او نداد، بار ديگر صدا زد جوابي نشنيد،چندين بار صداي خود را بلند كرد، من وقتي گفتههايش را شنيدم به صورت ناشناس بلند شدم، و مثل گذشته به او مساعدت كردم. حضرت عيسي گفت: از جايي كه نشستهاي برخيز، وقتي بلند شد زير لباسهايش ماري افعي قرار داشت كه دم خود را به دهان داشت. حضرت عيسي گفت: به جهت كاري كه انجام دادي شر اين مار از سر شما برگردانده شده است.1 نظاير اين ا خبار زياد است، و صراحت دارد در خبرهايي كه خدايا پيامبرانش دادهاند بداء واقع ميشود و گروهي از اخبار هم صراحت دارند هر چه خداي تعالي آنها را به پيامبرانش خبر داده حتمياند و مانع غيبي ندارند، و مشروط به شرطي پنهاني نيسنتد، و بداء در آنها واقع نميشود. و با توضيح مختصري كه ميدهيم ملاحظه خواهيم كرد كه بين اين دو گروه از اخبار منافاتي وجود ندارد. بيان رفع منافات به دلالت اخبار گروه دوّم هر چه خداي تعالي به پيامبرانش خبر داده، جزء محتوماتند و مانع غيبي ندارند و مشروط به شرطي غيبي نيستند و در آنها بداء واقع نميشود در اخبار گروه اوّل دلالت است به اين كه، هر چه خداي تعالي به انبيايش خبر داده حتمياند،مانع و شرط غيبي ندارند. اما گاه در عالم ظاهر و شهود مانع و شرطي به وجود ميآيد كه بداء واقع ميشود. اگر اين دو گروه را با هم ضميمه كنيم اين مضمون به دست ميآيدكه اخبار خدا به انبياء و اولياي خود همه حتمياند و در آنها بداء واقع نميشود مگر در زماني كه مانع و شرطي ظاهري و شهودي در بين باشد كه همان را نيز خدا به انبياي خود خبر داده، و مانع بودن يا شرط بودن آن را اعلام داشته است مثل دعاء و صدقه و صلهي رحم و زيارت امام حسين عليه السلام. با اين توضيح منافاتي بين اين دو گروه، وجود ندارد و با هم قابل جمعند. و الله العالم ) مرحوم مجلسي در بحار در باب بداء اين اخبار را با وجوه گوناگوني جمع كرده ولي بعضي از اين وجوهات فاسدند و بعضي بيمزهاند، مراجعه كن تا صدق گفتار را بداني و سراب را از آب زلال بازشناسي. آن چه گفتيم همه در مكونات صدق ميكند، اما اشيايي كه در عالم امكان باشند، و به عالم كون واردنشوند بر دو قسماند 1- محتوم، يعني آن چه قلم امضاء بر آن جاري شده كه به عالم كون وارد ميشود و انبياء و اولياي الهي از آن خبر دادهاند، در اينها بداءي نخواهد بود زيرا تكذيب نفس و خلف ميعاد خواهد بود. 2- اشيايي كه در امكان موجودند و غير حتمياند در آنها بداء واقع ميشود و مستلزم فساد هم نيست « يمحوا الله ما يشاء و يثبت 1» و اين همان علم مخزون است كه هيچ كس از مخلوقات از آن اطلاع ندارد. حضرت امام باقر عليه السلام در خبري كه گذشت فرمود علم دو علم است علمي كه نزد خدا مخزون است و احدي از مخلوقات از آن اطلاع ندارد، و علمي كه به فرشتگانش، و به پيامبرانش تعليم فرموده است، آن چه را به فرشتگان خود و پيامبران خود ياد داده واقع ميشود و خودش را، فرشتگانش را، پيامرانش را تكذيب نميكند، و علمي نزد او مخزون است هر چه را خواست مقدم ميكند و هر چه را خواست به تأخير مياندازد و هر چه را خواست ثابت مينمايد1. حال كه معني اجمالي بداء، و محل وقوع آن را دانستيم، توجه ميكنيم به مقصد و مرامي كه به آن اهتمام داشتيم، و ميگوييم: اشيايي كه از جانب خداي تعالي حتمي هستند چه در كون باشند و چه در امكان، ائمهي معصومين عليهم السلام آنها را ميدانند و بر آنها اطلاع مييابند. اشياء كوني را با علم كوني، آن هم به طور احاطه و عيان ميدانند، و اشياء امكاني را به طور اخبار و بيان ميدانند، و اشاره كرديم كه دلايل و براهين، در اين باره صراحت دارند، و مسأله به طوري واضح و روشن است كه شك و شبههاي به آن راه ندارد،هيچ توهم و اضطرابي آن را فاسد نميسازد. و گفتيم كه: علم ايشان شامل همهي ماكان، و مايكون و ما هو كاين ميباشد، و اينها اشيايياند كه حتم شدهاند،و در اينها بدايي حاصل نميشود. زيرا خلف وعده لازم ميآيد، و مستلزم تكذيب نفس و انبياء و اولياء و ملائكه ميشود، و اگر چه خداي تعالي به تغيير و تبديل و محو آنها هم قدرت دارد به دليل اين كه قدرت از صفات ثبوتيه ذات است و عين ذات ميباشد و سلب آن از خداي تعالي جايز نيست، قدرت و ذات به هيچ وجه تغيير نمييابند. اما اشيايي كه از امكان به كون بيرون نيامده، و قلم امضاء بر آن نرفته، بلكه به خاطر مانعي يا به جهت شرطي غيبي، غيرحتمي است ( و معلوم نيست كه ) به كون بيرون خواهد آمد ( يا نه ) پس اين امور تا در عالم امكانند، و يا به اموري غيبي مشروطند، آنها را با علم كوني خود نميدانند، زيرا به كون وارد نشدهاند كه علم كوني به آنها تعلق گيرد، و علم به وجود نميآيد مگر بعد از آن كه معلوم به وجود بيايد، بلكه وقتي معلوم به وجود نيايد و موجود نشود نه علم و نه جهل بر آن صدق نميكند، زيرا اين دو نوع فرع وجود معلومند، و در اين حال گفتن اين كه ميدانند يا نميدانند كلامي بيحاصل است. چنان كه دوات و مركب عالم امكان نوشتهها هستند، اگر قلم داراي شعور باشد هر چه را كه از دوات بيرون آورده، و به روي دفتر (نوشته آنها را ميداند، زيرا آنها را به صورت حتمي بيرون آورده و ) خبر دارد كه آنها را از دوات به طور حتمي بيرون آورده است. امّا چيزهايي را كه هنوز از دوات بيرون نياورده، و به قلم خبر ندادهاند كه آنها را حتماً از دوات بيرون خواهد آورد، در اين صورت نميتوان گفت قلم به آنها جاهل است و نميتوان گفت عالم است. ائمه عليهم السلام قلم امضاي خداي سبحان، و دستهاي باز(و فعّال ) او هستند زيرا قلوبشان ظروف مشيت است، در واقع صادق نخواهد بود بگوييم به اشياي غيرحتمي عالم امكان جاهلند، و يا بگوييم به آنها عالمند. به دليل اين كه هنوز مشيت خدا به حتمي بودن و خروج آنها به كون، به ايجاد كوني آنها تعلق نگرفته است. در اين مقام است كه خداي تعالي ميفرمايد« و لا يحيطون بشي من علمه الا بما شاء1 » و در اين جاست كه ائمه از خداي تعالي فزوني دانش را سؤال ميكنند، و پيامبر امر شده است بگويد« رب زدني علما2» . زيادي علم ايشان يا با ايجاد كوني، و يا با اخبار خداي تعالي حاصل ميشود، و آن چه اين گونه شد لحظه به لحظه حتمي ميشود. و بر اين مقام حمل ميشود اخبار طلب زيادي علم، مثل قول ائمه كه فرمودهاند « لو لم نزدد لنفد ما عندنا » اگر ما افزوني نيابيم آن چه در نزدمان وجود دارد، تمام ميشود. عمق اكبر همين است، دريايي است كه پايان و كرانهاي ندارد، و علي الاتصال از اين دريا مثل نهري لحظه به لحظه به سرزمين قلوب ايشان سرازير ميشود، و در اين مقام بداء به وجود ميآيد، و تبديل و تغيير حاصل ميشود. و خلاف حكمت، و تكذيب نفس، و تكذيب انبياء و فرشتگان هم پيش نميآيد. حضرت مولي الموحدين فرمود:« لولا آيه في كتاب الله (يمحوا الله ما يشاء و يثبت3) لا خبرتكم بما كان و ما يكون الي يوم القيامه » اگر در كتاب خدا اين آيه نبود، خدا محو ميكند هر چه را بخواهد و ثابت ميكند هر چه را بخواهد هر آينه به شما اطلاع ميدادم كه چه شده است و تا قيامت چه خواهد شد. خلاصهي سخن و فشردهي آن دراين مقام اين است كه، ائمهي معصومين عليهم السلام تمامي محتومات كوني و امكاني را ميدانند، و علم آنها حضوري و احاطهاي عياني است نه حصولي و التفاتي و بياني، و چيزهاي غيرحتمي عالم امكان را اگر بخواهند بدانند، از خداي متعال تقاضا ميكنند و با اخبار خداي تعالي ميدانند. همهي آن چه گفتيم با توجه به علم كوني ايشان است و اما با علم امكاني چيزي بر ايشان مخفي نميماند. يادآور ميشوم كه اخبار مختلفهاي، كه سبب تحير علماي فحول و علت اضطراب عقول اهل معقول و منقول بود در مورد علم ايشان را اين جا جمع كردم و با روش سهل و آسان آنها را توضيح و تبيين نمودم، و تا آن جا كه اطلاع دارم كسي قبل از حقير اين كار را انجام نداده است. و خدا را به آن چه با رحمت خود هدايتم فرموده سپاسگزاري مينمايم. منبع : کتاب احقاق الحق در رد اتهام و رفع ابهام |
جستجو در مطالب سایت
لینکها
|